#با_تو_هرگز_114
عکس العملی نشون نداد
-دانیال تو رو خدا...برا کسی اتفاقی افتاده
_نه اتفاقی نیفتاده چند بار بگم
-پس تو واسه چی زودتر برگشتی
_صاحب کار خارج از کشور بود مشکلی پیش اومده براش نتونسته بود بیاد ایران همین
_پس تو چته؟؟ دیگه؟
_سکوت کرد با دستام شونه هاشو گرفتم :چرا حالت خوش نیست؟بگو
_چشمهاشو باز کرد ونگام کرد بی هیچ حرفی طوری نگام میکرد که انگار برای اولین بار که منو میبینه همون طور که زل زده بود به من جواب داد:تو راست میگی من اصلا حالم خوش نیست اصلا..
_پس پاشو بریم دکتر
پوزخندی زدوگفت:دوای درد من پیش هیچ دکتری نیست
-منظورت چیه؟
باز نگاشو ازم گرفت دستشو محکمتر مشت کردو گفت:سوگند پاشو برو بذار خودم با دردهام بسازم
_نمیشه ناسلامتی من همسرتم شریک زندگیتم .زن شریک دردهای مرد.به من بگو چی ناراحتت کرده شاید آرومتر بشی
لبخند تلخی زد:همسر شریک زندگی شریک غم ....چه حرفهای مسخره ای
-عیب نداره مسخره ام کن ولی تا نگی چته من دست بردار نیستم
_از تختش بلند شد وایستاد پشت به من :من هیچی ایم نیست خیلی هم حالم خوبه نیاز به همدرد هم ندارم توهم بهتر گیر ندی وتنهام بذاری همین الان .این بنفع ته فهمیدی؟
_لحن آمرانه ای داشت لحنش آزارم داد داشت منو از اتاقش مینداخت بیرون
_بلند شدم ایستادم درست پیش سرش و با حالت عصبی گفتم :من خودم میدونم چی به نفعمه چی بنفعم نیست لازم نیست تو برام تعیین تکلیف کنی فهمیدی؟
برگشت سمتم وگفت :ده لامصب نمیفهمی نمیدونی اگه میفهمیدی که یه لحظه ام اینجا واینمستادی؟
-نمیفهمی که من حالم خوش نیست خرابم.
_مراقب حرف زدنت باش من چی رو نمیفهمم دارم با خودم میجنگم
_من که از اولش دارم میگم تو یه چیزیت هست
_خوب پس چرا هنوز وایستادی اینجاو نمیری
-نمیرم چون میخوام بفهمم دردت چیه؟چه بلایی سرت اومده
_مگه برا تو مهمه من چه مرگمه؟
-اگه مهم نبود که اینجا واینستاده بودم
با تردید نگام کرد امروز طرز نگاش با بقیه روزها فرق داشت:شاید بعدا برات گفتم الان خسته ام میخوام برم حموم بهش نزدیکتر شدم وگفتم
_چرا بعدا, نمیشه همین حالا بگی؟
-نه نمیشه
_اصرار رو بی فایده دیدم انگار نمیخواست کوتاه بیاد با دلخوری گفتم:باشه هر جور راحتی
_خواستم از کنارش رد بشم که دستشو انداخت دور کمرم تماس دستهای گرمش با تن سرد من یه شوک کوچیکی به من داد تازه متوجه لباسهام شدم.
آروم دم گوشم گفت:هوا خوب نیست لباس بهتری بپوش
_برگشتم نگاش کردم چشم در چشم . _چشمهاش یه دنیا حرف برام داشتند
از اتاقش زدم بیرون پله ها رو بالا رفتم وخودم رو تختم انداختم تازه متوجه حرف هاش شده بوم از صبح که بیدارشدم متوجه لباسم نبودم فکرم درگیر اومدن دانیال و کارهاش شده بود خودمو از یاد برده بود الان میفهمم چی به چیه ...
تا شب از اتاقم بیرون نیومدم حالم خوب نبود شب لباس هامو عوض کردم آروم از پله ها رفتم پایین خونه درتاریکی وسکوت بود چراغ اتاق دانیال هم خاموش بود رفتم سمت آشپزخونه وچندتا بیسکویت برداشتم و خوردم
_داشتم برمیگشتم که صدای دانیال رو شنیدم
-بیا بشین باهات حرف دارم
_برگشتم تو تاریکی نگاه کردم رو کاناپه نشسته بود فقط نور کمی از کوچه میتابید و با کمک اون تونستم تشخیصش بدم خواستم چراغ ها رو روشن کنم که دانیال نذاشت
-روشنشون نکن
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662