#با_تو_هرگز_118
_دانیال دستشو بطرفم دراز کرد دستشو گرفتم وراه افتادیم بقیه هم دنبالمون .رفتیم پشت عمارت ماشینه اونجا بود
یه پرادوی سفید خوشگل با یه پاپیون قرمز روش
_باور کردنش سخت بود من عاشق این ماشین بود دیوونه اش بودم
اونقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم برم طرفش....
نمیدونستم چکار کنم اصلا صداهای دور و برم نمیشنیدم
_رومینا منو به خودم آوردم :هی دختر ببین دانیال خان برات چکار کرده محشره
بعد برگشت بغلم کردوگفت:مبارکت باشه عزیزم
تبریکات بقیه هم شروع شدولی من هنوز تو کف کار دانیال مونده بودم
_تو دلم به خیال خام خودم میخندیدم که فکر میکردم دانیال کلا تولد من یادش نیست چه رسد به کادو گرفتند آخه یکی نیست بهم بگو دختره احمق دانیال تولد تو رو یادش میره عمرا محاله معلوم بود که مدتهاست براش برنامه ریزی کرده بود
نمیدونستم چه جوری ازش تشکر کنم برگشتم سمتش زل زدم تو چشماش لبخندی رو که عاشقش بود تحویلش دادم
_نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم واقعا ممنونم واقعا ...
_صورتمو گرفت تو دستاش وگفت:گفتم که تشکر لازم نیست خانمی
_بی اراده خودمو انداختم تو بغلش و تنگ بغلش کردم:ممنونم مرسی...
_موهامو بوسید وگفت :آخیش ...همه خستگیم از تنم بیرون رفت...
این بهترین تولدی بود که تا حالا داشتم
_نقشه ی این تولد را با همکاری رومینا کشیده بود البته رومینا از کادوی دانیال اصلا خبر نداشت موقع برگشتن آروم تو گوشم گفت:اینم از مزایای شوهر پولدار
_برگشتم نگاش کردم تو نگاش یه کوچولو حسرت بود کاش میتونستم بهش بگم دیوونه من حسرت زندگی تو رو میخورم اونوقت تو حسرت زندگی درپیت منو میخوری البته خیلی از اونایی که تو این مراسم بودند بگی نگی حسرت زندگی مو میخوردند اونا ظاهر شیک ودوست داشتنی زندگیمو میدیدند اما هیچ کس واقعیت زشت زندگیمو نمیدید واین درد داشت برام دردی بی پایان....
***
ماجرا از یه برنامه ی سفر و یک مریضی نابه هنگام شروع شد
مادر و پدر دانیال و مادرجون و پدرجونش تصمیم گرفتند که یه سفر برن ترکیه . پدرجون وپدردانیال برای یه قرار داد تجاری میرفتند که مادرجون ونسترن جون هم برای تفریح تصمیم گرفتند که همراه اونا برند.
_همه چیز خوب وخوش جلو میرفت که سه روز مونده به سفر مادرجون سرماخوردگی شدیدی گرفت طوری که نسترن جون تصمیم گرفت سفرشو کنسل کنه ولی مادرجون نذاشت ودربرابر اصرار بقیه گفت که ما ودیانا هستیم وازش مراقبت میکنیم واینچنین شد که قرار شد مادرجون مهمون خونه ی ما بشه
_از وقتی این تصمیم گرفته شد اضطرابی تمام وجودم رو گرفت اگه مادرجون مهمون خونه ی ما میشد ممکن بود در جریان زندگیمون قرار بگیره واونوقت بود که....
_حتی خودمم نمی تونم آخر وعاقبت این اتفاق رو تصور کنم واقعیت اینکه از تصورش وحشت میکنم
_اما دانیال هنوز در جریان ماجرا نبود چون هیچ نشانه ای در چهره اش دیده نمیشد مثل همیشه بود
_شب موقع خداحافظی قرار شد فردا باهم بریم فرودگاه واز اونجا با مادرجون برگردیم خونه البته دانیال بخاطر کارش نمیتونست بیاد فرودگاه
.
_تو راه برگشت به خونه بودیم نمیدونستم بحث رو چه جوری بکشم وسط..
-فردا اگه مادرجون بیاد چکار کنیم
زیر چشمی نگام کرد:چی رو چکار کنیم؟
-خوب.....
_خوب چی؟
-وضعمونو میگم دیگه
_کدوم وضع؟
_دانیال چرا خودت زدی به اون راه خوب وضع خودم وخودتو زندگیمونو میگم دیگه
_آهان... خوب که چی؟
_وای ی ی...من آخر سر از دست تو دق میکنم بابا مادرجونت اگه بیاد خونه ی ما بمونه میفهمه که من وتو اتاق هامونو از هم جدا کردیم
_لبخندی زد و گفت :خوب بفهمه
-منظورت چیه تو هیچ میدونی اونوقت چه قشقرقی به پا میشه؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662