#با_تو_هرگز_119
_کور از خدا چی میخواد دوتا چشم بینا
_پس بگو قضیه چیه؟چرا آقا عین خیالشون نیست نه جونم کورخوندی به من میگن سوگند بلدم چکار کنم
-مثلا میخوای چکار کنی؟
-تو بشین تماشا کن نمیذارم بفهمه
-من مثل تو بلد نیستم نقش بازی کنم ها..
_منظورت چیه؟
_منظورم اینکه من اتاق شما بیا نیستم
-عمرا من بذارم تو بیای اتاقم زهی خیال باطل
_پس چی؟این قصه بافی هات واسه چیه؟
_جوابی ندادم
_بازی بازی با ما هم بازی
_راستش تو دلم میخواستم همون خواسته رو ازش داشته باشم اما میخواستم خودش به زبون بیاره که اونم اینکارو نکرد حالا باید چکار کنم
_دانیال اتاق مهمون رو گرفته در ضمن مادرجون بیاد دو سوت همه چی رو میفهمه اونم نفهمه دانیال کاری میکنه که بفهمه حالا چه خاکی به سرم بریزم با این وضع ...
_نگفتی میخوای چکار کنی؟
_فعلا نمیدونم
_من که میدونم آخر سرچاره ای جز همون پشنهاد اول پیدا نمیکن
-دلتو بیخودی صابون نزن من هر کاری میکنم جز اونیکه تو فکرشو کردی
-خود دانی فقط رو من یکی حساب نکن..
_اینو گفت ولبخند موذیانه ای زد
_باید یه فکری میکردم خدایا اینم شانس ما داریم.....
_صبح به زور از خواب بلند شدم شب رو دیر خوابیده بودم فکرم مشغول بود
_پرواز ساعت ۱ بود حاضر شدم ورفتم خونه ی مادرجون همه اونجا بودن باهم رفتیم فرودگاه
_بعد از رفتن اونا من ودیانا ومادرجون سوار ماشین شدیم واول دیانا رو بردیم رسوندیم خونه ی خاله اش.چون قرار بود چند روز رو با دخترخاله اش باشه وباهم درس بخونن وبعد با مادرجون برگشتیم خونه, سر راهم
ناهار خریدیم
_وقتی رسیدیم خونه از مادرجون خواستم که وسایلشو ببریم طبقه ی بالا
_بهش گفتم که گرمایش اتاق مهمون درست کار نمیکنه و هوای اونجا سرده بهتر تو یکی از اتاق های دیگه بمونند .
شب وقتی داشتم برای شام سالاد درست میکردم دانیال اومد آشپزخونه
_کمک لازم نداری؟
-نه مرسی
-چه خبر؟
_نگاش کردم :چی رو چه خبر؟
_امشب و میخوای چکار کنی؟
_هیچی به مادرجون گفتم که اتاق مهمونمون گرمایشش خرابه تو یه اتاق دیگه میمونه
-خوب؟
_خوب بعد اول مادرجونت میره میخوابه بعد ما هر کدوممون میریم جای خودمون صبحم که تو زود از خونه میزنی بیرون پس متوجه نمیشه
_به همین راحتی
-دقیقا به همین راحتی فقط باید هر دومون احتیاط کنیم
_نگام کرد وچیزی نگفت
خواست بره که گفتم:فقط یادت باشه اول مادرجون میره اتاقش بعد ما فهمیدی؟
جوابی نداد ورفت
شب موقع خواب بود تلویزیون سریالی رو نشون میداد نشستیم پای اون که مثلا ما تا این سریال رو نگا نکنیم نمیخوابیم مادرجونم که هم کمی مریض بود و هم خوابش میومد بلند شد و گفت که خوابش میاد ومیره بخوابه ماهم بهش گفتیم که ما هم بعد فیلم میخوابیم
بتا نیم ساعت بعد نشستیم بعد دانیال گفت:حالا میشه برم بخوابم؟
_آره ولی بی سرو صدا برو صبحم سرو صدا نکنی ها....
_باشه شب بخیر
-شب بخیر
_فعلا که خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت امیدوارم از این به بعدهم خوب پیش بره
صبح وقتی بلند شدم دیدم دانیال رفته مادرجونم هنوزخوابه رفتم صبحانه رو حاضر کردم منتظر مادرجون نشستم اونم کمی بعد بلند شد و باهم صبحانه رو خوردیم بعد هم نشستیم پای صحبت........
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662