#با_تو_هرگز_121
_خدا به ما زنها توانایی هایی دارده که میتونیم باهاش هر کاری میکنیم از زنانگیت
استفاده کن نذار شوهرت ازت دور شه الان زمونه خرابه خودت که میدونی...
_ساکت نگاش میکردم اشکهام یکی بعد از دیگری ناخواسته رو صورتم میریختند
دخترم واسه چی گریه میکنی؟نمیخواستم ناراحتت کنم منو ببخش حالم خراب بود همه ی اینارو از چشم دانیال میدیدم اون عمدا همچین کاری کرده تاهمه ی کاسه کوزه ها سر من بشکنه ولی من نمیذارم این اتفاق بیفته مادرجون راست میگفت الان وقتشه از توانایی هام استفاده کنم
شدت گریه هامو زیادتر کردم :مادرجون باور کنید تقصیر من نیست من دانیال رو از خودم نروندم این اونه که تا تقی به توقی میخوره قهر میکنه و اتاقشو از من جدا میکنه
_همونطور که گریه میکردم گفتم:بقول خودش میخواد اینجوری منو تنبیه کنه من هر دفعه کوتاه میام ولی باز دانیال یه بهونه ای داره گاهی وقتها باخودم میگم شاید دیگه منو نمیخواد و ازم سیر شد....
صورتمو با دستهام پوشوندم
_مادرجون اومد کنارم نشست سرمو تو آغوشش گرفت :نه دخترم این چه حرفیه من مطمئنم که دانیال تو رو از جونش هم بیشتر دوست داره اینو همه میدونند که اگه دوست نداشت اون همه اصرار نمیکرد یا سوگند یا هیشکی دیگه این حرف رو نزن این فکرها رو نکن این کارهاش از بچگیشه از دوست داشته زیاد اینکارها رو میکنه تا توجه تو رو جلب کنه میخواد مطمئن شه که تو هم دوسش داری
_صورتمو بلند کرد و اشکهامو پاک کرد:الانم پاشو برو صورتتو بشور میخوام واست یه ناهار خوشمزه درست کنم که دستهاتم بخوری فقط توهم باید کمک کنی
_لبخندی زدم وگفتم باشه
_تو آینه نگاهی به خودم کردم:آفرین به تو که کارتو بلدی دانیال خان یک هیچ بنفع من ...
***
ساعت ۵ بود که از مادرجون که داشت استراحت میکرد اجازه خواستم که برم حموم .احساس خستگی میکردم اعصابم هنوز خراب بود خواستم برم حموم تا شاید حالم بهتر شه .وقتی میرفتم حموم حساب زمان از دست میرفتم .
_از حموم که اومدم بیرون یه کم موهامو خشک کردم و بعد رفتم پایین .از پله که میرفتم پایین متوجه شدم دانیال اومده نشسته بودند رو کاناپه ها دانیال دستهاشو رو زانوش گذاشته بود وسرشو میون دستهاش گرفته بود مادرجون هم داشت آروم آروم زیر گوشش یه چیزهایی رو میگفت
_متوجه من که شدند مادرجون حرفشو قطع کردو لبخندی به روم زد و گفت:بفرما اینم سوگندجان .
_دانیال سرشو بلند نکرد که نگام کنه
مادرجون بلندشد:بهتر کم کم بریم حاضر شیم
_مادرجون رفت ومن موندم ودانیال کمی وایستادم اونجا ولی دانیال تو خودش بود
_خوش گذشت بهت؟
سرشو بلند کرد.چشماش به چشمام که افتاد ترسی به دلم افتاد.یه چیز خاصی تو چشماش بود که درکش نکردم .جواب نداد حس کردم خیلی عصبانیه همونجور که نگام میکرد بلند شد اومد سمتم ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم نمیدونم انگار میخواست یه کاری بکنه و یا یه چیزی بگه
ولی پشیمان شد پشتشو بهم کرد و مشتشو کوبید به کف دستش وگفت : لعنتی...
_عقب عقب رفتم و بعد سریع از پله رفتم بالا یه حسی بهم میگفت که بهتر بیشتر از این اینجا نمونم
_رو تختم نشستم وبه فکر فرو رفتم:یعنی چی شده بود؟چه اتفاقی افتاد؟
_با خودم گفتم حتما مادرجون حرفهایی رو که به من زده بود به دانیال هم گفته بود وحتما همونها عصبانیش کرده بود خوب به من چه این که تقصیر من نبود خودش کاری کرده بود که مادرجونش بفهمه الانم حقش بود که نصیحت بشنوه....
_تو فکر بودم که در اتاقمو زدند مادرجون بود:دخترم که هنوز حاضر نشدی
بلند شدم:ببخشید الان حاضر میشم
-قرار بریم دیانا رو هم برداریم واسه همین
_آهان چه خوب که دیانا هم باما میاد بریم شام
مادرجون لبخندی زدوگفت:ما پایین منتظرتیم
-زود حاضر میشم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662