#با_تو_هرگز_123
انداخت رو صندلی اتاقم نمیخواستم نگاش کنم چون مطمئن بودم اگه نگاش کنم خودمو گم میکنم
_کاری داشتی؟
_خیلی خونسرد گفت :نه
_پس میشه بپرسم برا چی اومدی اینجا
-چون اینجا اتاقمه
جا خوردم:
_انگار حالت خوش نیست ها اینجا اتاق منه
_یه قدم اومد سمتم:اینجا از اول اتاق ما بوده هست وخواهد بود
_دست وپامو گم کردم نمیدونستم چی بگم از حرفاش چیزی حالیم نمیشد مثل گیج ها زل زده بودم به صورتش اومد سمتم در حالیکه لبخندی میزد گفت بذار کمک کنم مانتوتو در بیاری دستشوآورد جلو ودوتا دکمه ی مانتو مو که مونده بود باز کردبه خودم اومدم دستشو پس زدم:میشه منظورتو از این کارها وحرفا بگی؟
_منظورم؟..... منظوری ندارم
-پس بهتر از اتاقم بری بیرون
بالحن خاصی گفت:
-د نشد دیگه... اول خودت گریه و زاری التماس میکنی تا من بیام اتاقت بعد میزنی زیرش وحالا از اتاق منو بیرون میکنی نه خانم خوشگله من عروسک خیمه شب بازی تو نیستم
-من ؟من؟....کی تورو دعوت کردم
_نزن زیرش که شاهد دارم مگه تو امروز به مادرجون نگفتی که من ازت قهر کردم مگه نگفتی که تو راضی به این فاصله نیستی ونمیخوای که من اتاقمو از اتاقت جدا کنم گفتی این منم که باعث میشم بینمون فاصله بیفته واین منم که به وظایفم اهمیت نمیدم بعدم کلی گریه و زاری کردی
ومادرجونو واسطه کردی
_نگاش میکردم
_الانم اومدم به وظایفم عمل کنم
_احساس ضعف میکردم منظورش از این حرفها چی بود دانیال میخواست چکار کنه؟
نمیدونم چرا یهو لحنش عصبانی شد:آره تو راست گفتی همه ی این اتفاقات تقصیر منه من احمقی که فکر میکردم اگه کارهایی رو که تو میخوای انجام بدم و رام تو باشم تو عاشقم میشی ولی اشتباه کردم
نفهمیدم که تو میخوای من برای به دست آوردنت تلاش کنم خودمو به آب وآتش بزنم التماست کنم اصلا تو ذاتت اینه دوست داری برای به دست آوردنت سختی بکشن دوست داری برای هر چیزی بهت اصرار کنن وتو طاقچه بالا بذاری آره تو دلت میخواست بعد اون شب که تو منو از اتاقت بیرون کردی من برمیگشتم تو نظرت این بود که من نباید پا پس میکشیدم ولی من ابله نفهمیدم همه راست میگن که روابط نزدیک زناشویی که زن وشوهر بهم نزدیکتر میکنه عاشقتر میکنه
_دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی صدام درنیومد
_بهم نزدیکتر شد منو کشید سمت خودشو موهایی رو که یک طرفه رو صورتم ریخته بود کنار کشید وزل زد تو چشام:امروز میخوام طور دیگه ای برای به دست آوردنت تلاش کنم محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:امروز همه ی عشقمو به پات میریزم اونقدر که دیگه نتونی جلوش مقاومت کنم
مثل یه عروسک شده بودم نه قدرت حرکت داشتم ونه قدرت حرف زدن حتی مثل همیشه نمیتونستم گریه کنم
عروسکی که دانیال میتونست هر جوریکه میخواد باهاش بازی کنه فقط چشام بودند که نظارگر سوختن تمام زندگیم شدند
_میخواستم داد بزنم با مشتهام به سر و صورتش بکوبم یا حتی التماسش کنم که دست از سرم برداره اما نمیتونستم نمیتونستم...
خودمو سپردم به دانیال وعشقش .عشقی که تموم زندگیمو فنا کرد....
اون شب دانیال خوشبخت ترین بودو من بدبخترین ...
***
چشامو که باز کردم نور خورشید مستقیم خورد به چشم احساس خستگی وضعف میکردم نمیدونم چم بود به زور خودمو بلند کردم
تازه به خودم اومد وفهمیدم که چه بلایی سرم اومده تمام اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشام رد شدند بالاخره اشکی که تو چشام خشک شده بودند رها شدند دوباره افتادم روی تختم و سرم تو بالشتم
فرو کردم وضجه زدم اشک چشام تمومی نداشت احساس میکردم دنیا برام تموم شده ...
_حالم بهم میخورد احساس خفگی میکردم حس میکردم الانه که خفه شم
_چشام سیاهی میرفت به زور بلند شدم رفتم سمت دستشویی...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662