#با_تو_هرگز_130
_با اینکه هنوز چشماش خسته بودند و بیخوابی ازشون میبارید ولی به جاش شادی توشون موج میزد
الان که خوب دقت میکنم بیشتر متوجه میشم که تو این چند روز کلی لاغرتر شده. حالا که صورتشو مثل همیشه اصلاح کرده بود گونه های استخوانیش بیشتر تو چشم میومدند
_این چند روز به هردومون سخت گذشته ....
_دستم خشکش زدها نمیخوای بگیریش
لقمه رو ازش گرفتم وزیر لب آروم گفتم:مرسی
_نوش جونت
لقمه هامو تموم نکرده دانیال یه لقمه دیگه برام میگرفت
-بسه بذار این یکی روتموم کنم بعد یکی دیگه برام بگیر دیگه میل ندارم
_چرا تو که هنوز چیزی نخوردی.
-چیزی نخوردم؟؟همه ی نونها رو من خوردم
_عیب نداره ببین چقدر لاغر شدی باید یه جوری جبرانش کنی یا نه؟
لقمه ی دیگه ای گرفت جلوم
_بخدا میل ندارم
_باشه فقط همین یکی رو بخور آخریشه
_از دستش گرفتم بلند شد وچایی برام؛ریخت و گذاشت جلوم
چایی خودشو رو سریع خورد و گفت:من میرم شرکت یه سر بزنم و برگردم چند روز نرفتم تو هم بهتر استراحت کنی چون عصرقراره بریم بیرون
_کجا
-میخوام شام مهمونت کنم اونم تو یه رستوران عالی برم حاضرشم
_اونو گفت و رفت سمت اتاقش ولباسشو پوشید داشتم سفره رو جمع میکرد که سرک کشید تو اشپزخونه:
_امری نیست؟
برگشتم نگاش کردم پیراهن اپوت شطرنجی سبز رنگی پوشیده بود با یه
شلوار کتان سبز تیره چقدر رنگ سبز بهش میومد
_نه کاری ندارم
_پس فعلا
-خداحافظ
_خداحافظ
_بعد از رفتن اون رفتم رو کاناپه ی دراز کشیدم وتلویزیون رو روشن کردم
اما فکرم اصلا به تلویزیون نبود مطمئنم اون تموم شب رو نخوابیده چقدر امروز خوشحال بود دیشب شبیه مرده بود اما امروز پر از انرژی بود انگار داشت رو ابرها پرواز میکرد
_خدای من هیچ وقت فکر نمیکردم رفتن واومدن من اینقدر روش تاثیر بذاره نگران آینده بودم اگه یه روز تونستم به خواسته ی قلبیم برسم وموقعیتش پیش اومد که ترکش کنم چی به روز دانیال میومد میتونست بانبودم کنار بیاد یانه؟؟
_حتما که میتونه یعنی باید بتونه همونطور که من تونستم با بلایی که به سرم آورد کنار بیام اونم باهاش کنار میاد شاید اولش سخت میشه ولی بعد خود به خود حل میشه زمان هر دردی رو التیام میبخشه...
_ظهر بود که برگشت برام پیتزا خریده بود میدونست که من عاشق پیتزام خودش تو شرکت ناهارشو خورده بود گفت میره کمی بخوابه تا عصر سرحال باشه
البته اون الانشم سرحال بود ولی چشماش بدجور از بیخوابی قرمز شده بودند
_منم رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم تصمیم گرفته بودم بهش بگم که از این به بعد بیاد اتاق خودمون اب که از سر من گذشته بود دیگه چه اهمیتی داشت که در اتاقمو به روش ببندم دوست نداشتم دیگه اتفاقی مثل اتفاق اخیر بیفته دیگه دوست نداشتم کسی متوجه این بشه که من و اون اتاقامونو از هم جدا کردیم
_خوابم برده بود که با نوازش دست دانیال بلند شدم
-خانمی نمیخوای بلند شی شب شده ها
ساعت چنده؟
۷:۳۰ پاشو زودتر حاضر شو
-باشه منم میرم اتاقم حاضر شم
-دانیال.
برگشت سمتم:جونم؟
-وسایلاتو بیار اتاقمون
چشاش گرد شدند:اتاقمون؟
با دست اشاره ای به یکی از کمدها کردم وگفت:اون کمد خالیه میتونی وسایلاتو بذاری اونجا
با ناباوری نگام میکرد:منظورت اینکه.....من بیام ....اتاق تو.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662