#با_تو_هرگز_131
_با سرم گفتم آره
_اومد کنار تختم نشست دستمو گرفت تو دستش
-تو که با من شوخی نمیکنی؟
-بازم با سرم گفتم نه
-باورم نمیشه اصلا باورم نمیشه که تو اجازه دادی من پامو تو اتاقت بذارم تا دیروز همه ی آرزوم این بود که تو فقط برگردی خونه حتی اگه منواز این خونه بیرون کنی حتی اگه منو از دیدن خودت محرومم میکردی بازم راضی بودم به اینکه جایی نفس بکشم که پره از نفس های تو همین برام کافی بود اونوقت تو الان جلوم نشستی بهم میگی که
میتونم با تو تو یه اتاق شبم صبح کنم خدای من باورش برام خیلی سخته خیلی...
_به زور لبخندی زدم وگفتم:فقط بایدقول بدی بچه ی خوبی باشی
منظورم متوجه شد لبخندی زدوگفت:قول میدم
دستمو بلند کرد و بوسید و گفت:تا آخر عمر ازت ممنونم
_اینو گفت وبلند شد از اتاق رفت بیرون بلند شدم ولباسی انتخاب کردم
و پوشیدم و آرایش ملایمی کردم ورفتم پایین دانیال منتظرم بود باهم رفتیم وسوار ماشین شدیم
_رفت سمت رستورانی که من دوستش داشتم این رستوران محیطی آرامی داشت دکوراسیونش جوری بود که بهم آرامش میداد
_وارد رستوران شدیم خوشبختانه میزی که من دوست داشتم خالی بود
این میز کنار پنجره بود وبه بیرون دید داشت رفتیم سر میز نشستیم
_تازه نشسته بودیم که دانیال بلند شد ازجاش:گوشیم مونده برم بیارمش
-باشه
تماشا میکردم که دانیال برگشت یه جعبه ی کادوی بزرگ گذاشت جلوم باتعجب نگاش کردم
-این چیه؟
-مناسبت برگشتن شما به خانه ی من آشتی کردن شما با من ولطفی که کردی درحقم البته ناقابله
_ چیه اونوقت؟
در جعبه رو باز کردم یه عروسک سگ پشمالو بود که یه قلب تو دستش بود از اون قلبم یه گردنبند ظریف فرشته آویزون بود
_برش داشتم نگاش کردم خیلی قشنگ بود روش با نگین های کوچولو وظریفی تزیین شده بودناخودآگاه گفتم:خیلی قشنگه...
-تو فرشته ی زندگی منی اگه فرشته نبودی منو هیچ وقت نمیبخشیدی
_هنوز داشتم گردنبند رو تو دستم نگاه میکردم که گارسون اومد سفارش بگیره دانیال خودش سفارش داد چون میدونست چی دوست دارم
_در جعبه رو باز بستم وگذاشتم رو صندلی کناریمون
-توکی اینارو خریدی؟
خندید وگفت :ظهر رفتم خریدمشون
-مگه ظهر نرفته بودی شرکت؟
-چرا
یه سررفتم بعد از اونجا رفتم خریدم
-زرنگ
-بله پس چی فکر کردین
_در طول شام خوردن دانیال از شرکت برام گفت از این که در نبودش شرکت چقدر بهم ریخته بود اما خوشبختانه دوستش که معاون شرکتشو تونسته بود جمع وجورش کنه میگفت تو شرکت همه نگرانش شده
بودند وفکر میکردند یه بلایی سرش اومده واسه همین از دیدنش کلی خوشحال شدند
_شام رو که خوردیم برگشتیم خونه تو ماشین دانیال هر چی آهنگ شاد داشت پلی کرد
_ته دلم یه جورهایی خوشحال بودم دلم براش خیلی دلم میسوخت رسیدیم خونه از پله ها که میخواستم برم بالا برگشتم وبهش گفتم:لباسهاتو عوض کن بیا بالا
_میدونستم تو رودرواسی مونده بود که بپرسه امشب میتونه بیاد پیشم یا نه چند بارم اومد بپرسه ولی نتونست دیگه خوب شناخته بودمش تو اتاق رو تخت دراز کشیده بودم که درو زد:اجازه هست؟
-بی زحمت اون چراغم خاموش کن بیا
-بروی چشم
اومد گوشه ی دیگه ی تخت دراز کشید چند لحظه که گذشت
گفت:سوگند
-بله
-بازم ممنوم ازت تو با بخشش منو تا ابد شرمنده ی خودت کردی
_جوابشو ندادم این حرفهاش بیشتر عذابم میداد اون به بودنم دلخوش بود اما بودنم شاید زیاد طول نکشه من موندنی نبودم نباید به بودنم دل میبست .....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662