#با_تو_هرگز_133
_هستی: حالا نظرت چیه؟
_من که هنوز داشتم قضیه رو سبک سنگین میکردم گفتم :واالله نمیدونم چی بگم...
-این که فکر کردن نداره بگو آره وتمام شما که جایی نمیرین برنامه ای هم که ندارین پس بیاین باهم بریم شمال وخوش بگذرونیم مطمئن باش بد نمیگذره بهتون میدونی چند وقت ما باهم جایی نرفتیم بیاین دیگه نگاهی به دانیال انداختم
دانیال:هر چی تو بگی من که راضیم الان مونده به نظر تو نگاهی به هستی وپونه انداختم بنظرم بدم نبود اولا از خونه تنهایی
موندن که بهتر بود دوما بابچه ها بودیم ومسلما خوش میگذشت سوما یه جوری میتونستم دل دانیال رو خوشحال کنم چهارم اگه ما نمیرفتیم بد میشد چون یه جورایی دانیال با پیشنهاد ویلا اونو رو دعوت کرده بود که مهمون ما باشن من با رد کردن تقاضاشون یه جورایی نشون میدادم که از پشنهاد دانیال استقبال نمیکنم پس بهتر بود که موافقت میکردم
-باشه منم راضیم قضیه حل قرار میزاریم ومیریم
هستی وپونه باهم:ایول پس جمعمون جور شد
هستی :وای که چقدر خوش میگذرونیم
من:راستی کی ها قرار بیان؟
_خودمون کس خاصی نمیاد ما وپونه اینا وشما وستاره اینا
_باشنیدن اسم ستاره ناخودآگاه گفتم:چی ؟ستاره اینا
_آره ستاره اینا چطور مگه؟
_حالم گرفته شد بدجور
هستی:چی شد سوگند تو باستاره مشکلی داری؟
_مشکل؟نه...
_پس چی؟من فکر میکردم اگه بشنوی اونام میان خوشحال میشی توکه
همیشه از اینکه با ستاره باشی خوشحال میشدی
_خودم وجمع جور کردم:آره خوشحال میشم الانم فقط تعجب کردم همین
-مطمئنی تو با ستاره مشکلی نداری؟
مشکل؟ من و ستاره؟اصلا بهمون میاد؟
_نه انصافا نمیاد شما دوتا جونت براهم درمیره
لبخند تلخی زدم وگفت:الان اینجوریه
خوب پس مشکلی نیست خدا رو شکر ایشاالله اگه خدا خواست قرار مدارامونو میزاریم و۴ ام راه میوفتیم
_باشه
خدایا اینم شانس ما داریم نه جان من شانسه؟؟حالا چکار کنم نمیتونم زیر حرفم بزنم اونموقع همه فکر میکنن من با ستاره مشکلی دارم
_خدایا پس من حالا چکار کنم؟؟از وقتی با دانیال ازدواج کردم سعی کردم ستاره زیاد مارو باهم نبینه زیاد چشش به دانیال نیفته اماحالا چی الان اگه بریم شمال تموم وقت باهمیم..
این موضوع رو الان من کجای دلم بذارم...
خیلی پکر شدم بد از فهمیدن این موضوع اونقدر فکر مشغول شد که نفمیدم کی مهمونی تموم شدو برگشتیم تو راه به این فکر کردم حالا کاری که شده انگار سرنوشت نمیخواد با ما راه بیاد باید بشینم وببینم این سرنوشت دیگه قرار چی ها برام بنویسه...
_عید باهمه ی خوبی هاوخوشی ها از راه رسید روزهای اول به دید و بازدید گذشت چون تازه عروس بودم باید خونه ی بیشتر فامیل رو میرفتم ستاره رو همون روز اول دیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود
چقدر دلم میخواست بازم برای مدت طولانی به دور از همه کنار هم باشیم برای اولین بار از اینکه قرار با اونا بریم سفر خوشحال شدم سفر به ما فرصت باهم بودن رو میداد...
روز سوم عید هستی زنگ زد و زمان ومکان قرار رو گفت شب ساک کوچیکی بستیم صبح زود از خواب بلند شدم وکمی هله هوله برای راهمون برداشتم وصبحانه ی مختصری خوردیم واز خونه زدیم بیرون سر قرار که حاضر شدیم دیدیم هستی اینا و ستاره اینا اومدن ازماشین پیاده شدیم ورفتیم باهاشون سلام واحوالپرسی کردیم ۵دقیقه بعد پونه اینا هم اومدند وراه افتادیم
_ما جلوتر از همه راه افتادیم وپشت سرما زانتیا نقره ای ستاره اینا بود بعد از اون پرشیای سفید هستی اینا واخر از همه ۲۰۶ آلبالویی پونه اینا ....
_بعد از دوساعت از رانندگی کشیدیم کنار تا اقایون استراحت کنند وچایی بخورند
هستی:وای عید امسال چقدر خوش بگذره
پونه:جان من حال کردی حکومت و..
من:منظورت چیه؟
-منظورم اینا که حال کردی چه جوری خودمون برنامه ریختیم ما چهارتا
دختر تا باهم باشیم واجازه ندادیم آقایون تصمیم بگیرنن اگه به اینا باشه...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662