#با_تو_هرگز_159
_دانیال من این بچه رونمیخوام....
با تعجب نگام کرد:چرا؟
_کاش میتونستم همه ی حرفامو بهش بگم ولی نمیتونستم بهش بگم که من بچه ی تو رو نمیخوام
-دانیال هنوز زوده......
_اولا کاریه که شده دومااصلا شاید تو باردار نیستی این فقط یه حدس و گمان
_یه نوری تو قلبم روشن شد شاید من باردار نباشم...
_اما بازم فکر اینکه بچه دار بشم اعصابمو خراب میکرد تکیه دادم به دانیال و دوباره آروم آروم اشک ریختم
دانیال موهامو نوازش کرد:عزیز دلم چرا داری خودتو اذیت میکنی دیر یا زود بالاخره این اتفاق باید میافتاد حالا یه کم زودتر چه ایرادی داره؟؟؟
_جوابشو ندادم
خم شد پیشونیمو بوسید:متاسفم عشقم متاسفم
_ناراحتی تو صداش موج میزد
_نمیدونم چقدر تو همون حالت موندیم ولی بعد از مدتی به خودم اومدم
_باید بریم دکتر
_دوست داشتم اون نور ضعیف امید رو تو دلم نگه دارم
_باشه عزیزم پاشو آماده شو بریم
_کمکم کرد بلند شم و بعد از دستم گرفت تا پله ها رو بالا برم و آماده شم تو دلم فقط از خدا یه چیز میخواستم اونم اینکه همه ی اینا یه کابوس مسخره باشن
_سوار ماشین شدیم
دانیال:الان کجا برم؟
-برو یه درمانگاه
_درمانگاه
_آره یه درمانگاه خوب تو درمانگاهها هم دکتر عمومی هست هم مامائی
-باشه
_رفتیم به یکی از درمانگاه های بزرگ ومجهز در طول راه چشامو بسته بودم وسرمو تکیه دادم بودم به پشتی اما سنگینی نگاه دانیال رو رو خودم حس میکردم اون بیچاره حالش بدتر از من بود
_رسیدیم در رو برام باز کرد پیاده شدم اول خواستم بریم سراغ دکتر عمومی دکتر ازم سوالاتی کرد
-فکر کنم همسرتون مسموم شده باشه
مسموم؟
-البته احتماله
_دکتر..میتونه از بارداری باشه..
-دکتر نگاهی بهم کرد و گفت احتمالش هست شاید
_الان چکار کنیم؟
_برین پیش دکتر عزیزی متخصص زنانه بهتر اونم همسرتون رو معاینه کنه
_کجا باید بریم
از پذیرش بپرسین راهنماییتون میکنن
-ممنون
_دانیال دستمو گرفت رفتیم بیرون از پذیرش سوال کرد و رفتیم سمت اتاق دکتر عزیزی دونفر منتظر بودند نشستیم اونجا سرمو تکیه دادم به شونه ی دانیال احساس سر گیجه داشتم بلند شدم برم آبی به سر و صورتم بزنم
_کجا میری؟
-دارم میرم دستشویی
-دانیال از جاش بلند میشد که چشام سیاهی رفتن متوجه چیزی نشدم فقط متوجه شدم دانیال بغلم کرد و دکتر دکتر صدا میزنه....
_چشامو که باز کردم دانیال دستشورو شقیقه هاش گذاشته بود و دستاش
رو تختم بودند یه سرم بهم وصل بود
_من....
دانیال فورا سرشو بلند کرد
-وای به هوش اومدی.
من چم شد؟
_نترس چیزی نشده سرت گیج رفت وبیهوش شدی
_قطره اشکی از چشم اومد پایین
_دانیال بلند شد برم دکتر رو صدا بزنم گفت هر وقت به هوش اومدی صداش کنم
-دکتر اومد بالای سرم یه دکتر دیگه بود سنش از قبلی بیشتر بود
لبخندی زدوگفت:شوهرتو تا مرز سکته بردی ها...
لبخند تلخی زدم:من چمه؟
-چیزیت نیست نترس
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662