#با_تو_هرگز_16
خندیدم :چرا قبول نکنن من که دختر شاه پریون نیستم
_غمگین نگام کرد:الان که برا دانیال هستی
_نه بابا اونم رولجش افتاده مطمئنا بخاطر پدرومادرش اومده
پس چرا امروز کلی اصرار کرده بود تا باهاش بری بیرون؟
_ نه بابا کجا اصرار کرد
بابات گفت
بابام بزرگش کرده
ولی من اینطور فکر میکنم
چرا؟
پدرومادر اون نمیتونن اون ومجبور به کاری کنن که دوست نداره
چرا که نه؟
اصلا مهم نیست بخاطر چی اومده مهم اینکه من و اون مال هم نیستیم
اون اگه چیزی رو بخواد تا پای جونم براش مایه میذاره من میشناسمش
اگه بخواد ،فعلا که منو واقعا نمیخاد
_خودمم میدونستم دارم دروغ میگم حرف های امروز دانیال ثابت کرد که واقعا پام وایسه
بابات اینام که راضی ان
_مهم منم که راضی نیستم
اونا قصد دارن راضیت کنن راستش انگار بابات از طرف خودش بله رو به اونا گفته
_چی؟توچی گفتی؟
گفتم بابات بله رو گفته گفته منتظر جواب تویه آقا نادرم گفته که تو رو بسپاره دست خود دانیال اون بلده چطور راضیت کنه
_عمرا....من راضی شم؟ محاله
ولی من که فکر میکنم اونا تورو راضی میکنن
_محاله...
ساکت شد بعد یه دفعه چشاش برق زدن:راستی امروز دیدیش چی شکلی بود؟
_عصبی نگاش کردم مثل همیشه زشت ونچسب
کاش من جای تو بودم
_تورو خدا بسه کن بازم شروع نکن بعدا میگه چرا بله رو بهش نمیگی؟میخوای زن کسی بشم که چشم تو دنبالشه
نه بخدا فراموشش کردم
_اره تو گفتی منم باورم شد
ببین اگه اون شوهر تو نشه شوهر یکی دیگه میشه برا من که فرقی نمیکنه
_چرا میکنه اگه شوهر من شه همش جلو چشته
اون همیشه جلو چشمه
_عصبانی نگاش کردم
لبخندی زد وگفت :شوخی کردم بابا حالا توهم زودعصبی میشی
_ولی من هنوز عصبانی نگاش میکردم
لبخندی زدو دستشو انداخت دور گردنم:یادته گفتم اگه اون عروسی بگیره ومنو دعوت کنه من نمیرم ولی تو میگفتی باید بری وبهش ثابت کنی که اون برات مهم نیست.
_آره
خوب توهمیشه زرنگتر بودی واینده رو بهتر میدیدی میدونستی من
نمیتونم عروسی تو نیام نمیشه که ناسلامتی من همه کارته
_محکم زدم پس کله ش :آخه تو چرا حالیت نیست من زن اون نمیشم نمیشم
دستاشو برد بالا وگفت :تسلیم, غلط کردم
هردوخندیدیم ولی یه دفعه هر دو بازم زدیم زیر گریه تا خود صبح بازم درد های قدیمی رو یاد کردیم وگریه کردیم عین دیوونه ها شده بودیم چند روز از اون ماجرا گذشت بادوستم (الناز)داشتیم تومحوطه ی دانشگاه راه میرفتیم که یک دفعه دانیال جلوم سبز شد.
-سلام عرض شد
چپ چپ نگاش کردم :سلام شما اینجا چکار میکنید؟
برگشت سمت النازو گفت:ببخشید میشه چند دقیقه دوست عزیزتون رو به من قرض بدین
النازچشمکی زد و گفت :من اونطرف منتظرت هستم
و بعدرفت وما رو تنها گذاشت
پرسیدم شما اینجا چکار میکنید؟
راستش بگم؟
_بله مسلمه......
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662