#با_تو_هرگز_170
_صبح روز بعد دکتر مرخصم کرد برگشتیم خونه بین راه هیچ کدوممون حرفی نزدیم هرکدوم تو افکار خودمون غرق بودیم _رسیدیم خونه دانیال کمکم کرد برم اتاق لباس عوض کردم وسرجام دراز کشیدم تمام شب رو نخوابیده بودمو فکر میکردم از وضع دانیالم معلوم بود که دستکم از من نداره برای همین زود خواب به چشمم اومد
_حرکات دستی که رو صورت وموهام کشیده میشد من از خواب بیدار کرد
_چشمامو باز کرد دانیال با یه لبخند مهربون کنارم نشسته بود
-ببخش بیدارت کردم وقت قرص هات البته قبلش ناهار
-ساعت چنده؟
-ساعت چهار و نیم ظهره
-چی ؟؟چهارونیم؟یعنی من تاحالا خواب بودم
-بله خواب بودی منم دلم نیومد بیدارت کنم الان میتونی بیای بریم پایین برا ناهار یا میخوای ناهارو بیارم اینجا
_نه میام پایین
-پس دستتو بده من کمکت کنم
_دستشو گرفتم وباهم رفتیم پایین منو نشوند رو صندلی وبعد خودش رفت غذاها رو کشید
-تو نهار نخوردی؟
_نه منتظر تو بودم بدون تو غذا نمی چسبه
_اینو گفت پشت سرش یه اه خفیف کشید _میدونستم به چی فکر میکنه
_به اینکه تا چند وقت دیگه سوگندی نیست که دانیال غذاشو کنارش بخوره
_بعد از ناهار قرصامو برام آورد که بخورم وبعد کمکم کرد که برم بشینم جلو تلویزیون وخودشم نشست کنارم دستشو انداخت دور شونه مو ،کشید منو سمت خودش سرمو تکیه دادم به سینه اش و مشغول
تماشای تلویزیون شدم
البته اسمش تماشای تلویزیون بود هر دومونم تو حال وهوای خودمون بودیم
_تو فکر این بودم که یعنی یه روزی میشه من اینجوری کنار کسی بشینم که دوستش دارم...
_بعد ازمدتها یه حس آرامش داشتم خودمو درآغوشش رها کرده بودم تا هرچقدر میخواد تنگ دراغوشم بگیره
_نزدیک به یک ساعت همونجور نشستیم وبعد دانیال بلند شدرفت اتاقش من موندم وافکارم...
_از پشت اتاقش صدای گریه ی آرومش رو میشد شد.....
_چندروزی میشد که از بیمارستان مرخص شده بودم با دانیال نشسته بودیم وچایی میخوردیم که تلفن زنگ زد برداشتم صحبت کردمو وبعد
گذاشتم سرجاش وبرگشتم دانیال پرسید:پدرام بود؟
_با سر گفتم آره
_چی میگفت؟
_گفت که فردا برم دفترش کارهامو تقریبا راست وریست وبرامون بلیط گرفته
_با پوزخندی گفت:برامون.....
جوابی ندادم دوباره پرسید:برا کی اه؟
-چی؟
بلیطها؟
-برا ۲۴ ام ماه آینده
-۲۴ ام ..... چقد زود
-تقریبا یه ماه دیگه
_نگام کرد ناراحت و غمگین
-یه قولی بهم میدی؟
-چه قولی؟؟
-قول بده تاروزهای آخر رفتنت کنارم باشی؟
-نمیدونسم چه جوابی بهش بدم
-خواهش میکنم
اینکه روزهای آخررو دوست داشتم باخانواده ام باشم ولی دلم نیومد خواهششو رد کنم
-باشه
_لبخندی زد و گفت: ممنونم
_منم جوابشو با لبخند دادم
-راستی سوگند تا حالا به این فکرکردی که باید به پدرومادرامو چه جوری بگیم؟_میدونی اگه بفهمن چه قشقرقی به پا میشه.......
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662