#با_تو_هرگز_174
_پدرش با اوقات تلخی گفت:یعنی چی که نمیخواین صبر کنین
-پدر من میخوام سوگند رو طلاق بدم نمیخوام اون پا سوز من شه
_قبل از اینکه پدر دانیال چیزی بگه پدرمن گفت:ولی پسر زن و شوهر شریک خوشی ها وناخوشی های هم ان همونطور که سوگند تو خوشی ها کنارت بود الان باید تو ناخوشی هم کنارت باشه
دانیال:اما پدرجون من نمیخوام که باشه
-آخه چرا؟اگه قضیه برعکس بود من مطمئنم تو کنار دخترم میموندی
_دانیال نگاهی به که با چشمای ترم بهش زل زده بودم انداخت وگفت:نه نمیموندم
_همه باتعجب به دانیال نگاه میکردند چون این حرف ازش بعید بود
-نمیموندم برای اینکه پدر شدن رو حق مسلم خودم میدونستم همونطور که این حق رو برا سوگند قائلم
مادر من:ولی پسرم بچه همه چیز زندگی نیست حیف زندگی عاشقانه ی شما نیست که بخاطر یه بچه خرابش کنی
_نسترن جون با صدای گرفته اش درحالیکه هنوزاشک میریخت گفت:ولی تو هنوز سوگند رو دوست داری مگه نه؟
دانیال:از دوست داشتن زیاده که میخوام طلاقش بدم نمیخوام زندگی اونو بخاطر خودخواهی خودم تباه کنم
_نسترن جون نگاشو به من دوخت و گفت:دخترم حیف زندگی به این خوبیه که از هم بپاشه بیا وخانمی کن کنار پسرم بمون مطمئن باش با اینکارت عشق پسرم بهت دوبار میشه دنیاشو به پای تو میریزه اگه خیلی دلت میخواد حس مادر شدن رو بچشی میتونید یه بچه رو به فرزندی قبول کنید مهم این نیست که بچه از وجود خود ادم باشه نخواه که زندگی پسرم خراب شه من مطمئنم پسرم با رفتن تو بدجور شکسته میشه سوگند تو دختر عاقلی هستی....
_دانیال نذاشت مادرش ادامه بده و گفت:مادر فکر نکن سوگند ازم خواسته تن بدم به این موضوع نه برعکس سوگند خیلی خانمه خیلی ...طلاق تصمیم منه تو این مدت سوگند خیلی تلاش کرده منو منصرف کنه شما نمیدونن اما بذارین بگم تا بدونید سوگند بیشتر روزها وشبها رو گریه
کرده تا من نظرم عوض شه اون بیشتر از شما سعی کرده تا زندگیمون رو حفظ کنه اما من دیگه این زندگی رو نمخوام با رفتن سوگن ممکنه من بشکنم اما با موندنش نابود میشم طاقت دیدن زجر کشیدن سوگند رو ندارم طاقت ندارم ببینم که با حسرت به زندگی دیگرون نگاه میکنن
_ممکنه بعد از جدایی از سوگند داغون شم امامهم نیست ارزش دیدن خوشبختی سوگند روداره ارزوی من خوشبختی اونه ..
_با گفتن این حرف پدرم بلند شد اومد سمت دانیال دستشو گذاشت رو شونه ی دانیال وگفت:خیلی مردی
_دانیال دست پدرمو تو دستش گرفت و گفت:مردی من از خانمی دختر شما نشئت میگیره دختر شما اونقدر خانمه که آدم نمیتونه دربرابرش مردنباشه...
_احساس خفگی میکردم دیگه نمیتونستم بیشتر از این تو اون فضا بمونم با شنیدن حرف آخر دانیال بغضم ترکید دستم جلو صورتم گرفت و بلند شدم از اتاق زدم وبدو بدو رفتم سمت اتاقم افتادم رو تختم و با صدای بلند زدم زیر گریه
_ازخودم متنفر بودم خیلی متنفر بودم از دانیالم متنفر بودم بخاطردوست داشتنم بخاطر فداکاریش بخاطر مهربونیش وبخاطر مرد بودنش بود که ازش متنفر بودم.....
_هق هق گریه هام فضای اتاق رو پر کرده بود صدای در اتاق منو به خودم آورد از رو تخت نیم خیز شدم دانیال بود تا چشمم بهش افتاد مثل یه ماده ببر درنده حمله کردم سمتش زورم رو تو مشتهام جمع کردم
و کوبوندم به سینه اش هر چی از دهنم در اومد بارش کردم
-ازت متنفرم ازت بدم میاد عوضی اشغال میخوام با دستهای خودم بکشمت تو کثیف ترین ادمی هستی که تو عمرم دیدم خیلی پستی خیلی............
_اونقدر گفتم وزدم که بالاخره از نا افتادم نفسم بالا نمیومد جلوش وایستاده بودم ونفس نفس میزدم یهو دستمو گرفت منو طوری کشید سمتش که افتادم بغلش سرمو تکیه داد به سینه اش اونقدر بی حال
شده بودم که تکیه دادم بهش اشک بود که از چشمم سرازیر میشد آروم آروم نوازشم میکرد وبوسه هاشو رو موهام میزد
-آروم باش عسلم اروم باش قشنگترینم اروم باش زندگیم.......
_زمان سپری میشد من گریه میکردم واون ارومم میکرد گرمای آغوشش و لحن ارومش یواش یواش ارومم کرد آرامشمو حس کرد منو از بغلش کشید بیرون جلو خودش نگه داشت خم شد وزل زد تو چشام دشتشو
آورد جلو اشکامو از صورتم پاک کرد
-دیوونه من خودمو دارم به درودیوار میزنم که اشک تو رو نببینم اونوقت تو با گریه هات دلمو خون میکنی آخه این انصافه؟؟
سرمو بلند کردم نگام تو نگاش گره خورد.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662