eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
احساس دلشوره ی خاصی داشتم اگه دانیال متوجه این قرار میشد چکار میکرد یه ترس عجیبی داشتم. قرارمون تو یه کافی شاپ .ساعت۵ بعدازظهرامیرحسین زودتر از من اومده بود.من هم رفتم وروی صندلی روبه روی او نشستم.با دیدن من از جاش بلند شد _سلام _سلام _ممنون که وقتتون در اختیارم قرار دادید ودعوتمو قبول کردین خواهش میکنم.میشنوم -نمیخواین چیزی سفارش بدین قهوه لطفا(الان برای ارامشم به قهوه نیاز داشتم) امیرحسین پیش خدمت و صدا کرد و سفارشو داد _ببخشید میشه به من اجازه بدین با شما راحتتروخودمانی تر صحبت کنم -بله حتما چند دقیقه سکوت کرد وبعد سرشو بلند کرد وتوچشام نگاه کردوگفت: شما تاحال عاشق شدین؟ از سوالش شوکه شدم ولی با خونسردی جواب دادم :نه _خودم حدسشو میزدم _با تعجب نگاش کردم -حتما از خودتون میپرسید چطوری؟ساده ست در نگاه و رفتار شما غروری دیده میشه که در نگاه یک عاشق هیچ وقت نمیتونی پیدا کنی عشق آدم و میشکنه وغرورشو له میکنه. حتما بازم از خودتون میپرسید که من این هارو از کجا میدونم یا شایدم فکر میکنید من اینجا نشدم ویه مشت اراجیف شعار گونه تحویل شما میدم .من اگر این حرف ها رو میگم برای اینکه تجربه دارم میتونم آدم عاشق رو تشخیص بدم حتی میتونم بگم درجه ی عشقش تا چه حده وبعد دوباره سکوت کرد درمیان سکوت اون پیش خدمت سفارشاتمونو آورد حین اینکه قهوه شو هم میزد آروم ادامه داد: فقط باید یه بار عاشق شی تا بتونی اینها رو درک کنی ومن عاشق شدم باتعجب نگاش میکردم -قضیه مربوط به ۸ سال پیشه اون موقع ۱۸ سالم بود.اونا تازه به محله ی ما اسباب کشی کرده بود خونه شون درست روبه روی خونه ی ما بود واین باعث میشد من زیاد اونو ببینم دختر متین وسر به زیری بود پر بود از نجابت دخترونه. قیافه ی خوبی داشت زیبا نبود ولی دوست داشتنی بود اما مهمتر از قیافه اش حجب وحیاش بودمادرم با مادرش دوست شده بود وباهم رفت امد داشتن نفس هم با خواهرم دوست شده بود بابای نفس دکتر بود یکی از دکترهای پر اوازه .من بی سرو صدا عاشقش شدم ولی نفس از راز دل من خبر نداشت اونروزها نهایت آرزوم این بود که با نفس ازدواج کنم اما من که نمیتونستم خواسته مو به زبون بیارم باید صبر میکردم چون هنوز بچه بودم نه کارم معلوم بود نه تحصیلاتم وهزارتا چیز دیگه به خود نفس ام نمیتونستم چیزی بگم واسه اینکه میترسیدم قبول نکنه ودست رد به سینه ام بزنه واونوقت غرورم له بشه میدونی آخه من پسر خیلی مغروری بودم دوست نداشتم تب غروری رو که برا خودم ساختم به این آسونی ها بشکنم تصمیم گرفتم خوب درس بخونم چون میدونستم نه نفس و نه پدرش قبول میکنن که من با تحصیلات پایین دامادشون شم میخواستم دکتر شم درست عین بابای نفس . دوسال خودمو زندانی کردم وفقط درس خوندم تا اینکه بالاخره قبول شدم تصمیم گرفت یه چند ترمی بخونم وبعد از پدرو مادرم بخوام که برام برن خواستگاری خودمو سخت درگیر درسام کرده بودم واز دنیای بیرون غافل شده بودم نفس یه سال بعد از من تونست تو رشته ی دندان پزشکی قبول شه اونم تو دانشگاه ما این قضیه خیلی خوشحالم کرد چون دیگه حالا بیشتر میدیدمش .اما بازم به خودم اجازه نمیدادم چیزی در این مورد به نفس بگم همه چیز خوب وعالی بود منم یواش یواش تصمیم داشتم موضوع رو به خانواده ام بگم تا اینکه.....همون سال تابستون بودکه نفس با پدرو مادرش برای دیدن یکی از اقوام پدریشون رفتن آلمان رفتن وآمدنشون ۳ ماه طول کشید ولی برای من به اندازه ی۳۰ سال طول کشید هر روز برای امدنشون لحظه شماری میکردم واونا بالاخره اومدن ولی چه آمدنی ای کاش هیچ وقت نمیومدن امیرحسین بازم سکوت کرد دستاشو که در هم فشرده بود میلرزیدن نمیدونستم چکار کنم برای همین ترجیح دادم ساکت باشم -نفس با پسرعموش که تو آلمان زندگی میکرد نامزد کرده بود...... وباز هم سکوت اما اینبار من گفتم:واقعا متاسفم سرشو بلند کرد نم اشک و تو چشاش دیدم لبخند تلخی زد وگفت:جای تاثیر برانگیزش اینجاش نیست جای تاثر برانگیزش اونه که بعدا فهمیدم.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌