#با_تو_هرگز_42
ومن فردا دارم میرم .دارم میرم که به همه نشون بدم که اشتباه فکرمیکردن همه چیز اونی نیست که اونا میبینند
صبح تصمیم گرفتم با خود دانیال صحبت کنم زنگ زدم گوشیش
الو بفرمایید
_سلام
با تردید گفت: سلام
-شناختی؟
بله که شناختم انتظار داشتی بعد این همه مدت فرشته ی عذابم رو نشناسم .اما فکر کنم دارم خواب میبینم
_نه خواب نیستی بیدار بیداری زنگ زدم حرف اول وآخر وبزنم
_بفرمایید من دربست در خدمتم
-میخواستم بپرسم ببینم تو نمیخوای دست ازکارهات بکشی
_کدوم کارها
_همین که همه رو بر علیه من کردی
_برعلیه تو؟غلط میکنه کسی برعلیه تو شه خودم جلوش وایمیستم
- زنگ زدم بگم تمومش کنید من ازت بارها خواسته م که از درخواستت منصرف شی
من هم بارها گفتم امکان نداره فکر کنم این همه مدت هم ثابت کردم
_یعنی تو هنوزم سر حرفت هستی
_با اطمینان کامل
_پس نمیخواید منصرف شید
-اصلا و ابدا
مطمئنی؟
_هیچ وقت تو زندگیم اینقدر مطمئن نبودم
کردم وآهی کشیدم
دانیال:چیزی شده؟
-نه اگر این همه مطمئنی ایرادی نداره میخوام باهات صحبت کنم
_در مورد چی؟
-آینده
صداش خوشحالتر شد:واقعا؟
- فردا ساعت ۵ همون کافی شاپ قبلی .منتظرت هستم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم.
فردا روز بزرگی بود روزی که شاید تا اخر عمرم از اومدنش پشیمون بشم
شایدم نه .افکار گنگ ونامفهومی داشتم گاهی منصرف میشدم وگاهی
مصمم تر گاهی ناراحت گاهی خوشحال
فردا روز سرنوشت سازی بود هیچ کس از افکارم خبر نداشت اگه کسی
میفهمید نمیذاشت کاری کنم اما من قرار نبود به کسی بگم اگه کسی
میفمید که دارم میرم آینده مو خراب کنم نمیذاشت شایدم میذاشتن
چون همه به دانیال اعتماد داشتن ولی من به خودمم مطمئنن تر بودم
من اونا از کرده ی خودش پشیمون میکنم
با این افکار لبخندی به خودم زدم من قوی ترم.....
شب با مادرم صحبت کردم بهش گفتم فردا میخوام دانیال رو ببینم حرف
اول وآخررو بزنم وجواب نهایی رو بدم ازش خواستم خودش با پدرم
صحبت کنه مامان ازم پرسید جواب نهایی یعنی اینکه میخوای بله بگی؟
گفتم :آره میخوام تمومش کنم
مامانم خوشحال شد آروم اومد جلو وپیشونی مو بوسید:آفرین من میدونستم آخرش سر عقل میای تو دختر عاقلی هستی
_لبخند تلخی زدم تا عمق دلم سوخت اینا چه خوش خیالن
مادرم رفت ومن به آینده ای که خودم تصورمیکردم واینده ای که اونا
میدیدن فکرمیکردم چه قدر باهم تفاوت داشتن اونا خوشی وخوشبختی
میدن دوتا جوون عاشق میدیدن ویه زندگی عاشقانه ولی من چی؟.......
تلخیه آینده جلو چشممه آینده اونی نیست که اونا تصورمیکنن زندگی
فیلم هندی نیست که اخرش خوش بشه
زودتر رفتم سر قرار سریه میز نشستم دور وبرمو نگاه کردم. دلم به حال خودم سوخت وقتی دیدم دختر وپسرهای جوون سر یه میز نشستن وچه عاشقونه همدیگرو نگاه میکنن وبا هم صحبت میکنن میگن
میخندن تودلم به خودم خندیدم :غصه نخور شاید توهم یه روزی عاشق
بشی شایدیه روزی توهم مثل اینا با کسی که دوستش داری بیای اینجا...ولی نه من اینجا نمیام چون اونوقت شاید گذشته ی تلخم به یادم بیاد گذشته ای که آینده ی امروز منه درهر حال تلخ خواهد بود
ولی مطمئنم با عشقم اینجا نمیام جایی که یه زمانی با دانیال اومدم
توش و نقشه ی روزهای تلخ آینده مو کشیدم
همینجور زل زده بودم به یکی از همین زوج های عاشق پسره داشت تو گوش دختره حرف های عاشقونه میخوند ودختره لبخند ملیحی میزد وخودشو براش لوس میکرد اینارو میشد از رفتارشون خوند.پسره یه جعبه ی کادو گذاشت رومیز ودختره با عشوه شروع کرد به باز کردنش.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662