#با_تو_هرگز_45
اما من غمگین ترین فرد مجلس بودم وقتی همه در مورد روز وتاریخ عروسی صحبت میکردن من احساس خفگی میکردم بغض گلو مو فشار میداد ومن به زحمت اونو فرومیدادم.
قرار عقدخصوصی رو برای دوهفته ی دیگه گذاشتن تا راحت بتونیم خریدامونو بکنیم. وبعد قرار شد تقریبا دوماه نامزد بمونیم وشهریورجشن عروسی مفصلی بگیریم.این پیشنهاد اونا بود وپدرومادر من هم قبول
کردن پدرمن از اول هم از نامزدی های طولانی خوشش نمیومد.خواستم
اعتراض کنم ولی صدام تو گلو خفه شده بود.مهم نیست دیگه هیچی مهم نیست آینده ی من که فعلانابودشده ست دیر یا زود این اتفاق بالاخره باید بیفته شاید این خودش یه موقعیت خوبی باشه تامن زودتر به اهدافم برسم وزودتر از این جهنم خلاص شم تو افکار خودم بودم که با صدای دانیال به خودم اومدم
مگه نه سوگند خانم؟
من که از موضوع پرت بودم با تعجب نگاش کردم دانیال که متوجه ی حالم شده بودتوضیح دادن:
-دارن درمورد مهریه صحبت میکنن منم گفتم که ماقبلا باهم توافق کردیم مگه نه؟
تا اونجایی که یادم میومد من درمورد مهریه با اون به توافقاتی نرسیده
بودم
-کی؟
دانیال که درست رو مبل کناریم نشسته بودآروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
_همون روز خواستگاری؟
_آقا نادر:پس ما دیگه بحثی نداریم اصل کاری شماها بودین که باهم توافق کردین
-لیلاخانم:خوب آقا نادر ما هم بزرگترشونیم ماهم باید بدونیم چقدره یا نه؟
دانیال :خوب معلومه ولی میشه بذارین برا روز عقد
لیلا:من میگم شاید کم باشه وباباومامان سوگند جون قبول نکنن؟
کم بودنش که کمه لیاقت سوگند خانم بیشتره ولی چون ایشون دختر قانعی هستن قبول کردن. شماهم قبول کنید بره
لیلا:ندونسته؟
&اره به قول پدرجون اصل کاری ماییم که باهم توافق کردیم
بابا:ولی خوب اقا دانیال بهتر نیست ماهم بدونیم
_خوب اگه اصرار دارین که بگم ایرادی نداری
دانیال همونطور که به من نگاه میکردی جواب داد:۲۰۰۰سکه
وبعد برگشت طرف جمع وگفت :این توافق ماست شمام اگه میخواین چیزی بهش اضافه کنید بسم االله.
منی که تا اون موقع مثل آدم های احمق داشتم جمع ونگاه میکردم با صدای بلند گفتم:۲۰۰۰سکه؟
اینبار بقیه بودن که داشتن با چشمهای متعجب مارو نگاه میکردن
دانیال:خوب بله ۲۰۰۰ سکه مگه یادتون نیست ما سراین عدد توافق کردیم
-من با شما سر این موضوع هیچ توافقی نکردم
_چرا همون روز خواستگاری
ازه یادم اومد:ولی اونروز من همینطوری گفتم
_منم قبول کردم والسلام شد تمام
-ولی من نمیخوام مهریه اینقدر شه
_چرا مگه شما خودتون نگفتین؟
_خواستم بگم بابا اونروز من اینو گفتم تا شاید یه سنگی بندازم جلوی پات ولی چیزی نگفتم
-دیدید ما باهم توافق کردیم تمام شد رفت
همه ساکت نشسته بودن ومارو نگاه میکردن.نارضایتی رو میشد از چهره
ی خانواده ی دانیال خوند ولی چیزی نگفتن
بابا:ولی دانیال جان پسرم ماراضی نیستیم
-چرا؟اگه ازنظر شما کمه ما میتونیم بیشترش کنیم
نه نه اصلا از نظرما این زیاده .به نظر من مهریه در حد معقولش خوبه.ما که اینجا تجارت نمیکنیم
_فرمایش شما متین ولی اگه اجازه بدین همین مقدار باشه
_لیلا:دانیال پسرم بهتر نیست به حرف پسر دایی احترام بذاری
مادرجون از شماو بقیه میخوام که به نظر مادوتا احترام بذارین
باصدای نسبتا بلندی گفتم:منم راضی نیستم
باز نگاه ها برگشت سمت من
دانیال نگام کرد:ولی روز اول شما خودت این پیشنهادو دادی
-الان نظرم فرق کرده
-ولی من قول دادم .مرد وقولش مگه نه پدرجون؟...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662