eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
چند لحظه سکوت کرد وبعد گفت آهان فهمیدم میبرمت همونجایی که یه بار مامان لیلا رو بردم ماشینو روشن کردوباسرعت رفت ومن هنوز داشتم آروم آروم گریه میکردم رسیدیم که اونجا از ماشین پیدا شدم یه بار قبلا اومده بودم اینجا بهم گفت که اونم میره زیارت میکنه وبعد کنارماشین منتظرم می مونه -میشه من یه ساعت اینجا بشینم این و من پرسیدم اونم نگاه محبت آمیزی به من کرد وگفت:تو تا هر وقت که اون دل کوچیکت آروم میشه میتونی بمونی خوشحال شدم نیاز داشتم تا کمی با خودم خلوت کنم وقتی میخواستیم ازهم جداشیم از پشت سر صدام کرد -سوگند سوگند _بله؟ -جان مادرت اونقدر دلتو خالی کن که وقتی برگشتی دیگه گریه نکنی دیگه دوست ندارم اشک هاتو ببینم باشه؟ به زور لبخندی زدم وگفتم :باشه وقتی وارد امامزاده شدم یه آرامش خاصی تو دلم احساس کردم تقریبا یه ساعت همونجا نشستم وباخدا درد دل کردم وبعد بلند شدم اومدم بیرون دوست نداشتم بیشتر از این دانیال و منتظر نگه دارم البته یه کمی ام گرسنه ام شده بود از وقت ناهار گذشته بود.انرژی زیادی گرفته بودم . رفتم سمت ماشین دانیال داخل ماشین نشسته بود وسرشو رو فرمون ماشین گذاشته بود در و که باز کردم سرشو از رو فرمون برداشت چشماشو که دیدم فهمیدم اونم گریه کرده دلت آروم شد ؟ _اره ممنوم ازت _خواهش میکنم بعدا جبرانش میکنی لبخند شیطنت آمیزی زد -از خدا چی خواستی؟ هیچی نرفته بودم که ازش چیزی بخوام .(خواستم بگم رفته بودم پیشش گله کنم ولی نگفتم).فقط دلم گرفته بود رفتم یه کم آروم شم -به ما که نمیگی واسه چی دلت گرفته فقط خوشحالم که آروم گرفتی _انگار توهم دلت گرفته بودها؟ -نگام کردولبخند زد وگفت :خوب ماهم آدمیم -تو از خدا چی خواستی ؟ اینبار نگاه معناداری زدوگفت:یعنی تو نمیدونی؟ سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم -ازش خواستم کاری کنه که یه کم فقط یه کم دوستم داشته باشی. ازش خواستم تو همیشه کنارم بمونی تا آخر زندگیم..... جوابشو ندادم .حرف هاش ناراحتم کرد. صورتم برگردوندم و بیرون رو ونگاه کردم قطره ی اشکی آروم روی گونه ام سر خورد . من واون چیزهای کاملا متضادی از خدا خواسته بودیم _من دوری خواسته بودم اون نزدیکی _من جدایی خواسته بودم اون وصال _ من نفرت خواسته بودم اون عشق...... دوست نداشتم اون همچین آرزوهایی داشته باشه..... بالاخره تونستم مامان اینا رو راضی کنم که با ما بیان قرار بود بریم لباس عقد وچند دست لباس دیگه بخریم . به یکی از مزون های معروف سرزدیم لباس هاش فوق العاده شیک بودن لباس عروسیه زن دایی دانیال رو از همین مزون خریده بودن اون موقع کلی آدم ازش تعریف کردند لباسی که من پسندیدم رنگش قرمزآلبالویی بود خیلی خیلی شیک بود همه باهام توافق کردیم که لباس زیباییه ازم خواستن برم پرو کنم .موقع پرو خواستم مامانم اینا رو صدا بزنم تا لباس وتو تنم ببینم ولی بعدا ترجیح دادم که این کارونکنم چون ممکن بود دانیال هم با اونا بیاد ومن فعلا دوست نداشتم اون منو اینجوری ببینه اون هنوز محرم من نبود لباس واز تنم بیرون آوردم فقط فروشنده ی لباس خودش دید وتایید کرد که لباس خیلی بهم میاداومدم بیرون مامان:چی شد لباس اندازه ات بود؟تن خوریش خوب بود؟ _اره بابا نسترن(مامان دانیال):کاش مارو صدامیزنی ماهم تو تنت میدیدیم _اولش خواستم ولی بعد گفتم بهتره موقع عقد سورپرایزتون کنم نسترن:هرجورراحتی لباس رو گرفتیم واومدیم بیرون خوشبختانه ست کیف وکفششم رو خود لباس بود الان باید میرفتیم چندتا بلوزومانتو وکیف وکفش میخریدیم از نظر من که اینجور چیزها خریدهای اضافی بود واصلا لازم نبود ولی به نظر نسترن خانم این ها رسمه ونمیشه نخریدشون... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌