eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی من با شما میام _گفتم نمیشه _چرا نمیشه مامان که باز یه کاغذ دستش بود هی هی یه چیزی رو اون مینوشت گفت:سوگند من وقت ندارم اینا رو برات توضیح بدم خودت باید بهتر از من بدونی _ولی من به اون زنگ نمیزنم با شماهم میرم اونجا _از آشپزخونه زدم بیرون _سوگند سوگند.... اومدم تو اتاقم افتادم رو تخت :ای خدا چی میشد منم میتونستم به این مهمونی نرم صدای آیفون رو که شنیدم از خواب پریدم یه نفر دستشو گذاشته بود رو زنگ ول کنم نبود چرا کسی جواب نمیده؟ حین گفتن این حرف از اتاقم اومدم بیرون ولی یه دفعه با چراغ های خاموش خونه مواجه شدم چون عصر تابستون بود هنوز هوا تقریبا روشن بودنگاهی به ساعت کردم ساعت یه ربع به هشت بود صدای زنگ یه لحظه ام قطع نمیشد رفتم سمت آیفون:کیه؟ _منم در باز کن _صدای دانیال بود _پس بالاخره مامان کار خودشو کرد کجا بودی از صبح دارم زنگ در ومیزنم دلم هزار راه رفت _خوابیده بودم معلوم نیست دانیال خندید وگفت :چرا اتفاقا با این قیافه ی درب وداغون و موهای آشفته و چشمای ورم کرده ت خیلی معلومه انگار خیلی وقتم بوده که خوابیده بودی نگاه عصبی بهش کردم ورفتم سمت دستشویی حوصله ی جرو بحث نداشتم فعلا مامان بدجور حالمو گرفته بود یه آبی به صورتم زدم واومدم بیرون دانیال رو یکی از مبل ها لم داده بود -زودتر حاضر شو زشته دیر برسیم رفتم تو اتاقم خوب شد لباسامو از قبل آماده کرده بودم تند تند شروع کردم به پوشیدن لباسام شلوارمو تازه پوشیده بودم که یهو دانیال درو باز کرد _به تو یاد ندادن در بزنی بعد وارد اتاق کسی بشی -چرا یاد دادن -پس چرا در نزدی؟ اومد رو تختم نشست وگفت:به من گفتن وقتی میری اتاق غریبه در بزن ولی من وتو که غریبه نیستیم هستیم؟ چپ چپ نگاش کردم وبعد رومو ازش برگردوندم جعبه ی آرایشموبرداشتم دلم نمیخواست جلو دانیال ارایش کنم ولی چاره چیه؟اگه آرایش نمیکردم بهتر بود ولی اولا دلم نمیخواست مامان بعد از اومدن قشقرق به پا کنه دوما خودمم ته دلم نمیخواستم وقتی با دانیال میرم تو جمع کنارش وصله ی ناجور دیده شم آرایش محوی کردم توتمام مدت آرایشم اون رو تختم نشسته بود ودستهاشو به پشت ستون کرده بود وبایه لبخند رو صورتش زل زده بود به من رفتم از آویز شالمو که رنگش آبی نفتی بود برداشتم جلوی آیینه ایستاده بودم که دانیال پشت سرم وایستاد و شالمو از رو سرم برداشت -ای ی ی ی....چرا همچین کردی شال نارنجی رنگی رو که تو دستش بود گرفت جلوم -این و سرت کن آخه واسه چی؟ _چون اولا بیشتر بهت میاد دوما میخوام باهم ست کنیم _نگاش کردم پیراهن شطرنجی پوشیده بود که توش رگه های نارنجی داشت ولی من میخوام همون شال قبلی مو سرم کنم چون کفشام با اون سته _خوب با این ست کن _نمیشه -چرا من دیدم یه کیف داری همرنگ این شال _گیر دادی هاااااا خوب چه میشه اینو سرت کنی ولی من قبلا انتخابمو کردم گردنشو کج کرد وحالت مظلومانه ای به خودش گرفت:خواهش میکنم..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ولی من با شما میام _گفتم نمیشه _چرا نمیشه مامان که باز یه کاغذ دستش بود هی هی یه چیزی رو اون مینوشت گفت:سوگند من وقت ندارم اینا رو برات توضیح بدم خودت باید بهتر از من بدونی _ولی من به اون زنگ نمیزنم با شماهم میرم اونجا _از آشپزخونه زدم بیرون _سوگند سوگند.... اومدم تو اتاقم افتادم رو تخت :ای خدا چی میشد منم میتونستم به این مهمونی نرم صدای آیفون رو که شنیدم از خواب پریدم یه نفر دستشو گذاشته بود رو زنگ ول کنم نبود چرا کسی جواب نمیده؟ حین گفتن این حرف از اتاقم اومدم بیرون ولی یه دفعه با چراغ های خاموش خونه مواجه شدم چون عصر تابستون بود هنوز هوا تقریبا روشن بودنگاهی به ساعت کردم ساعت یه ربع به هشت بود صدای زنگ یه لحظه ام قطع نمیشد رفتم سمت آیفون:کیه؟ _منم در باز کن _صدای دانیال بود _پس بالاخره مامان کار خودشو کرد کجا بودی از صبح دارم زنگ در ومیزنم دلم هزار راه رفت _خوابیده بودم معلوم نیست دانیال خندید وگفت :چرا اتفاقا با این قیافه ی درب وداغون و موهای آشفته و چشمای ورم کرده ت خیلی معلومه انگار خیلی وقتم بوده که خوابیده بودی نگاه عصبی بهش کردم ورفتم سمت دستشویی حوصله ی جرو بحث نداشتم فعلا مامان بدجور حالمو گرفته بود یه آبی به صورتم زدم واومدم بیرون دانیال رو یکی از مبل ها لم داده بود -زودتر حاضر شو زشته دیر برسیم رفتم تو اتاقم خوب شد لباسامو از قبل آماده کرده بودم تند تند شروع کردم به پوشیدن لباسام شلوارمو تازه پوشیده بودم که یهو دانیال درو باز کرد _به تو یاد ندادن در بزنی بعد وارد اتاق کسی بشی -چرا یاد دادن -پس چرا در نزدی؟ اومد رو تختم نشست وگفت:به من گفتن وقتی میری اتاق غریبه در بزن ولی من وتو که غریبه نیستیم هستیم؟ چپ چپ نگاش کردم وبعد رومو ازش برگردوندم جعبه ی آرایشموبرداشتم دلم نمیخواست جلو دانیال ارایش کنم ولی چاره چیه؟اگه آرایش نمیکردم بهتر بود ولی اولا دلم نمیخواست مامان بعد از اومدن قشقرق به پا کنه دوما خودمم ته دلم نمیخواستم وقتی با دانیال میرم تو جمع کنارش وصله ی ناجور دیده شم آرایش محوی کردم توتمام مدت آرایشم اون رو تختم نشسته بود ودستهاشو به پشت ستون کرده بود وبایه لبخند رو صورتش زل زده بود به من رفتم از آویز شالمو که رنگش آبی نفتی بود برداشتم جلوی آیینه ایستاده بودم که دانیال پشت سرم وایستاد و شالمو از رو سرم برداشت -ای ی ی ی....چرا همچین کردی شال نارنجی رنگی رو که تو دستش بود گرفت جلوم -این و سرت کن آخه واسه چی؟ _چون اولا بیشتر بهت میاد دوما میخوام باهم ست کنیم _نگاش کردم پیراهن شطرنجی پوشیده بود که توش رگه های نارنجی داشت ولی من میخوام همون شال قبلی مو سرم کنم چون کفشام با اون سته _خوب با این ست کن _نمیشه -چرا من دیدم یه کیف داری همرنگ این شال _گیر دادی هاااااا خوب چه میشه اینو سرت کنی ولی من قبلا انتخابمو کردم گردنشو کج کرد وحالت مظلومانه ای به خودش گرفت:خواهش میکنم..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌