#با_تو_هرگز_68
چقدر مزخرفه این رسم ورسومات البته یادم میاد قبلا خیلی ام از این رسم ورسومات خوشم میومد حیف.....
دانیال که کنارم نشسته بود دائما سعی میکرد وادارم کنه تا از دسرها و غذاها چیزی بخورم ولی من هنوز عصبانی بودم ومیلم نمیکشید چیزی بخورم خم شدو آروم زیر گوشم گفت:هنوزم از دستم عصبانی هستی؟من که از کارهای تو سر در نمیارم
نگاش کردم
زشته یه چیزی بخور یه زن خوب هیچ وقت نمیذاره کسی بفهمه که از دست شوهرش دلخوره
هیچی نگفتم به جاش با قاشق یه کم از اون کاراملی که جلوم بود
برداشتم راست میگفت همه تقریبا متوجه شده بودن که من تا حالا لب به هیچی نزدم وقیافه ام ناراحته
-آفرین دختر خوب یه لبخندم بزنی که نور علی نور میشه
به زور لبخندی زدم تا بیشتر ازاین متوجه حالم نشن
همیشه این اطرافیان آدم دردسرند همین اینا بودن که منو مجبور به
اینکار کردن وهمین اینا خواهند بود که منو به خاطر کاری که در آینده
انجام خواهم داد سرزنش میکنند.....
امروز روز مهمونی عمو بود میدونستم بازم مامان قصد داره ازم بخواد که بمونم خونه ومنتظر دانیال بشم وبعد با اون برم مهمونی ولی منم میخواستم تلافی قضیه دیروز رو در بیارم برای همین قبل از ظهر بی سر وصدا حاضر شدم وبعد زنگ زدم آژانس ومنتظر موندم. زنگ خونه رو که زدند زود پریدم پشت آیفون وگفتم دارم میام وقبل از این که مامان مبهوتم بتونه کاری کنه وجلومو بگیره
گفتم :خداحافظ من رفتم خونه ی عمو کمک .شمام بعدا بیاین بعداز اون بشمار سه زدم بیرون وسوار ماشین شدم تو دلم گفتم :مامان خانم فکر کردی امروزم میمونم خونه ومنتظر دانیال خان و اوامرش میشم عمرا......
رسیدم خونه ی عموم.همگی از دیدن من تعجب کرده بودن
ستاره :دختر تو چرا حالا اومدی؟
_خوب اومدم کمک
تو چرا اومدی کمک؟ناسلامتی تو مهمون اصلی امروزی .باید میموندی عصر با دانیال میومدی
-برو بابا اینجا خونه ی عموم مثل خونه ی خودمه مهمونم نیستم
پس دانیال چی؟
هیچی اونم مثل بچه آدم عصری بلند میشه یه جعبه ی بزرگ شیرینی میخره وبعد میاد اینجا
-بدون تو؟
-خوب آره مگه چی میشه؟
شما باید باهم به مهمونی هایی که دعوت میشین برین نه اینکه تو تنها بیای اونم تنها
برو بابا تو هم حرف های مامانمو برا من تکرار نکن حوصله ام سر رفت بیا بریم به مامانت کمک کنیم
رفتیم آشپزخونه تا زن عمو رو تو درست کردن دسر کمک کنیم البته اون اولش اجازه نمیداد من کاری بکنم ولی من اصرار کردم
عصر ناهار مختصری درست کردیم وباهم خوردیم تقریبا کارها تموم شده بود برای همین من وستاره رفتیم تو یکی از اتاق ها نشستیم تا کمی استراحت کنیم
چند دقیقه ای از نشستن ما نگذشته بود که گوشیم زنگ زد شماره ی
دانیال رو صفحه افتاد ستاره هم دید نمیخواستم جواب بدم
_نمیخوای جواب بدی؟
_بی خیال
_شاید کار واجبی داشته باشه
نه بابا اون چه کار واجبی با من میتونه داشته باشه
_بهتره جواب بدی
_با سرم گفتم نه
خودش گوشی برداشت وبازش کرد وگرفت جلوم نگاه شماتت باری بهش کردم وگوشی رو ازش گرفتم
_الو الو....
_بله بفرما
-سلام
_سلام
_کجایی؟گوشیتو دیر جواب دادی؟
_دستم بند بود
_-چکار داشتی میکردی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662