#با_تو_هرگز_74
نمیتونستم برم نمیتونستم... جواب نه ی تو منو بیشتر مشتاق کرد
-حال میبینی گناهت چیه؟اون موقع شاید دو سه روز اول ناراحت میشدی اما حالا چی؟
جوابی نداد نگاشو ازم گرفت وزل زد به جلوش بعد از چند دقیقه ماشینو
روشن کرد وبه راه افتاد رسیدیم در خونه آروم گفتم :خداحافظ
ولی اون جوابی نداد پیاده شدم
رفتم سمت در خواستم درو باز کنم که در ماشینو باز کردو نصف ونیمه پیاده شد وگفت:سوگند
برگشتم سمتش
من همه چیزو درست میکنم من نامید نمیشم بالاخره توهم تسلیم میشی مثل دفعه ی قبلی
نگاش کردم مثل وقت هایی بود که میگفت من تا جواب مثبت ازت نگیرم تسلیم نمیشم مثل اون موقع ها بازم این حرف رو اونقدر محکم و با اعتماد به نفس گفت که ترسیدم قلبم گرفت....
دانیال راست میگفت اون یه بار به ظاهر هم که شده منو شکست داده اگه اینبار هم همونی بشه که اون میخواد من باید چکار کنم؟
اگه همه چیز اونی بشه که دانیال میخواد من نابود میشم نابود.......
حوصله ی هیچ چیز رو نداشتم کامپیوترم رو باز کردم ورفتم تو اینترنت گشتی زدم.زمان زیادی نگذشته بود که مادرم اومداتاقم
باید باهم صحبت کنیم
_میدونستم میخواد راجع به چی صحبت کنه
_الان نمیشه کار دارم
_همین الان کارت و نگه دار برا بعد
مجبور شدم کامپیوتر رو خاموش کنم و دنبالش برم
روی مبل نشسته بود بهم اشاره کرد تا منم روبروش بشینم
-برات خواستگار میومد برا هر کدومش یه ایراد گذاشتی و ردشون کردی
در مورد یکیش گفتی حق تحصیل به من نمیده پس جوابم نه گفتی حق با دخترمونه به بعدیش گفتی قیافه اش به دلم ننشست بازم ما هیچی نگفتی به اون یکی گفتی قدش کوتاهه به یکی دیگه اشم گفتی زیادی غیرتی ..
خلاصه برا هر کدومش یه بهونه آوردی وما هیچی نمگفتیم تا نوبت رسید به همین دانیال ..خ.دت خ.ب میدونی که خیلی آرزوشون بود دانیال بشه دامادشون همین زن عموت یه زمانی آرزوش بود دانیال
ستاره رو بخواد
تودلم گفتم :منم آرزوم بود ولی نشد...
-گفتیم دیگه این خود خودشه نمیتونه هیچ عیبی روش بذاره ولی تو باز گفتی نه گفتیم واسه چی جوابی نداره یعنی جوابی نداشتی که بده چون هم همه ی شرط هاتو قبول کرده بود هم خوش قیافه بود هم خوش
هیکل بود هم خوش اخلاق بود هم پولدار بود هم بچه سر به راهیه
_بازم تو دلم گفتم :آره ارواح خاک عمه اش....
-نمیدونستیم تو دیگه چی میخوای راستشو بخوای تو حتی خودتم نمیدونی چی میخوای بیچاره چند ماه الاف تو شد ولی تو مرغت یه پا داشت میگفتی نه که نه ...باز ما چیزی نگفتیم نصیحتت کردیم ولی به اجبار بهت چیزی رو تحمیل نکردیم تا اینکه تو خودت اومدی وگفتی اگه دختر عمه اینا زنگ زدند برای خواستگاری بگو آخر این هفته بیان یادته من چی گفتم؟
-با سرم گفتم آره
-من گفتم واسه چی بیان بیان که باز تو سنگ رو یخشون کنی گفتی نه
اینبار جوابم مثبته گفتم چی شد نظرت تغییر کرد ولی تو اونروز جواب منو
ندادی منم پی اش رو نگرفتم ولی کاش میگرفتم تا امروز جلوم واینستی
و نگی که مجبور بودم این کارو بکنم تا نگی که من از دانیال متنفرم نمیدونی از دیروز تا حالا چی به من گذشته فکر اینکه دخترم بدون فکر رو آینده اش ریسک کرده اعصابمو به هم ریخته سوگند تو با خودت و اینده ات چکار کردی؟
_جوابی نداشتم بدم از چی براش میگفتم از ستاره از خودم از دوست داشتن اون از تنفر خودم یا از فکر انتقامی که همه ی وجودم رو پر کرده از جام بلند شدم:مامان دیروز عصبی بودم یه چیزی گفتم توهم
سوگند من مادرتم باهام راهت باش
_بیخیالش شو
_نه دیگه منو نمیتونی گول بزنی من خودم شک کرده بودم که تو دانیال رو دوست نداری حرف دیروز تو هم منو مطمئن کرد
-مگه من چکار کردم که تو بهم شک کردی
_خوب همین رفتارات با دانیال تو از اون گریزونی دلت نمیخواد یه لحظه ام کنارش بشینی
خوب مامان بهم حق بده دانیال تا دیروز یه غریبه بود برام الانم سخته به این زودی باهاش گرم بگیرم
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662