#با_تو_هرگز_96
هر چه زودتر صبرش سرریز بشه برای هر دومون خوبه هم من وهم راحتتر میشیم سبکتر میشیم....
وقت رفتن بود .موقع خداحافظی رفتم سمت شعله و دستمو بطرفش دراز کردم وگفتم :شعله جون یکی از شانس های زندگی من آشنا شدن با تو بود واقعا خوشحالم که با فرد معقولی مثل تو آشناشدم همیشه بعضی از رفتارهای دانیال منو متعجب میکرد چون بقدری منطقی و
عاقلانه بود که به سنش نمیخورد ولی الان میبینم که کمال همنشینی تو هر چند هم که کوتاه بوده باشه در اون اثر کرد
اینم ضربه ی پایانی جنگ امروز بود جمله ی اخر من به مذاق شعله خوش نیومد
-عزیزم زیادم کوتاه نبود منو دانیال سالهای زیادی باهم بودیم
_و این همنیشینی شما برای شروع وادامه ی زندگی ما مفیدتر بودومن از این بابت خوشحالم
_ولی من خودم به شخصه ترجیح میدم همسر م قبل از من با هیچ دختر دیگه ای رابطه نداشته باشه
-در این مورد باهم توافق نداریم آدم باید قبل از ازدواج یه کم با جنس مخالفش نشست وبرخاست داشته باشه چون در اون صورت هم بهتر میتونه عشق واقعی زندگیشو پیدا کنه وهم یاد میگیره که چطور با همسرش رفتار مناسب وعاشقانه ای داشته باشه
_ناراحت نشی ها ولی بهت نمیاد قبل از ازدواجت چیزی تو زندگیت بوده باشه
_لبخندی زدم وگفتم:شعله جان اینو از من داشته باش هیچ وقت از روی ظاهر آدم ها قضاوت نکن بالاخره هرکسی تو جوونی هاش یه شیطنت هایی داشته منم یکی مثل همه
_دستهای دانیال رو رو شونه هام حس کردم :عشقم نمیخوای بریم؟؟
برگشتم ولبخندی تحویلش دادم وگفتم:چرا عزیزم. واقعا دل کندن از شعله جان خیلی سخته ولی مجبورم فعلا خداحافظی کنم
برگشتم سمت شعله که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود وگفتم:امیدوارم هر چه زودتر ببینمت شعله جان
_شعله به زور لبخندی زدو گفت:منم همینطور سوگندجان
بغلش کرد و گونه اشوبوسیدم و گفتم :خداحافظ عزیز دلم
شعله هم منو بوسید وگفت:خداحافظ
دانیال:یواش یواش داره حسودیم میشه ها ..
برگشتم سمتش وبا عشوه گفتم:دانیال......
_خوب چیه مگه؟اگه شعله عزیز دلت تویه پس من اینجا چیه ام شلغمم دیگه؟خوبه من واسطه ی این اشنایی ام
-خوب معلومه تو عشقمی(کلمه ی اخر رو بسیار غلیظ و از ته دلم گفتم)
این حرف من باعث خنده ی دانیال شد منو کشید سمت خودشو ومحکم به سینه اش فشار داد
دانیال:خداحافظ شعله
_خداحافظ
اینو گفت وبا غیز و عصبانیت رفت سمت بقیه
_از حرکاتش خنده ام گرفت اون حتی نمیتونست یه کم ظاهرشو حفظ کنه وخوددارتر باشه چه حریف ضعیفی دارم من....
_از بقیه هم خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون وسوار ماشین شدم
_تمام راه درسکوت گذشت به خونه ی خودمون رسیدیم وارد خونه که شدیم راهم و کشیدم که برم سمت اتاقم که دانیال صدام زد :سوگند
برگشتم نگاش کردم چند ثانیه ساکت شدو بعد گفت:بخاطر همه چیز ممنونم .
باتعجب نگاش کردم از نگاهم خوند که متوجه حرفهاش نیستم
ممنونم که تو جمع های خانوادگیمون آبروداری میکنی.ونمیزاری بقیه بفهمند که زندگی ما چه شکلیه
همینجور که با تعجب نگاش میکردم گفتم:من همیشه فکر میکردم که تو از این کارهای من خوشت نمیاد
_خوشم نمیاد؟
نه من فکر میکردم اینکارهام باعت ناراحتی تو میشه البته اصولیشم اینکه تو باید از دست من عصبانی باشی
آخه واسه چی باید عصبانی باشم؟
-خوب من دارم کارهایی میکنم که همه فکر میکنند تو مردی خوشبختی هستی .یه همسر آرام ودوست داشتنی و سربراه داری و در کنار اون روزهای خوبی رو سپری میکنی در حالیکه اینطور نیست زندگی ما شبیه همه چیز هست جز زندگی .
من دارم دوروبری هامونو فریب میدم وتو
باید از دست من عصبانی باشی که دارم جلوی بقیه نقش بازی میکنم
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662