🍃🌺
#قستبیستوششم
#نمنمعشق
یاســر
به ساعت نگاه کردم...چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.امان از این خانمها...
ازپله ها پایین رفتم..مامان وسط سالن پذیرایی حاضروآماده ایستاده بود...
_مامان این یاسمن کجاست؟چقدلفتش میده؟
صداش از پشت سرم اومد
+چته هی غرغرمیکنی؟اومدم بابا.بریم...
دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم
_خدایا خودت به خیربگذرون...بریم
سوارماشین شدیم و به راه افتادیم.
تقریبا نزدیکای خونه ی مهسواینا بود که گوشیمو برداشتم و بامهسوتماس گرفتم
_سلام مهسو
+سلام
_آماده این؟
+آره من آمادم.مامانمم الان میاد.
_باشه پنج دقیقه دیگه دم خونتونیم.
+باشه.رسیدی یه پیام بده.
_باشه فعلا یاعلی
+بای
بای و...
+چیشد داداش؟
از آینه به صندلی عقب نگاهی انداختم و گفتم
_چی چیشد فضول خانم؟
+فضول خودتی.من کنجکاوم.
_بعله بعله صددرصد.هیچی مامانشم میاد.خوبه؟
+ممنون سرباز.آزادی
_من پلیسم تو دستورآزادباش میدی؟عجب
همونموقه به درب خونه اشون رسیدیم.پیاده شدم و زنگشون رو زدم..
+سلام.بفرماییدداخل.
_نه دیگه دیرمیشه ممنون.فقط عجله کنین.
+اومدیم.
بعد از یک دقیقه مهسو ومادرش ازخونه خارج شدن.برای چندلحظه به تیپ مهسو دقت کردم،مانتوی مشکی حریر تا روی زانو که سرآستیناش و دکمه هاوسر جیبهاش قرمز بود.
وشکوفه های خیلی ریز قرمز روی لباس کارشده بود..
شلوار مشکی دمپا با کفش پاشنه بلند پوشیده بود.وظاهراکیفش ست کفشاش بود.و روسری مشکی قرمزی رو هم به صورت زیبایی سرش کرده بود.خداروشکر موهاشو بیرون نریخته بود.و آرایش هم نداشت.بجز خط چشم.که فکر میکنم هردوش به احترام حضورمادرم بود.
سلام و احوالپرسی کردیم و مادرم با اصرارفراوان مهسو رو به جای خودش روی صندلی جلو نشوند.و پشت سر هم میگفت#زنبایدکنارشوهرشباشه
و هردفعه هم من و مهسو خندمون میگرفت ازاین تاکیدمکرر حضرت مادر...😅
مهسو
تیپ متفاوت یاسر توجهم رو به خودش جلب کرده بود.توی این چندروز دقت کرده بودم که دقیقامثل خودم به آراستگی ظاهرش اهمیت میده.شیک و تمیز.
تیپ صبحش هم خیلی متعجبم کرد...اصلاتوقع تیپ اسپرت ازش نداشتم.درست مثل الان که کت و شلوار نپوشیده بود.
یه پیرهن یقه مردونه پوشیده بود و روش یه بافت پاییزه ی کرم شکلاتی
و شلوار کتون شکلاتی رنگ و کفش کالج شکلاتی رنگ که نخ نمای کرم رنگ داشت...
به پیشنهاد یاسر قراربود اول بریم خونه روببینیم بعد بریم تیراژه و مبلمان و سرویس چوب رو سفارش بدیم.
خونه ای که یاسرمیگفت همون اطراف بود.بیست دقیقه بعد روبه روی یه برج بیست طبقه ایستاد.
بیرونش که خوب بود.
ازنگهبانی گذشتیم وخواستیم وارد آسانسوربشیم.
دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم.
همه واردشده بودن ولی من هنوز نرفته بودم
+مهسوچرانمیای؟
_چیزه....میشه باپله بیام؟
+پللله؟نوزده طبقه رو؟😳
حالت چهره ام رو مظلوم کردم و گفتم
_من ازآسانسوروحشت دارم...
یاسر دکمه ی طبقه نوزده رو زد و گفت
+شما برید مام الان میایم
و کلید رو به یاسمن داد
وقتی آسانسور حرکت کرد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت...
+مگه نمیترسی؟پس بریم.
به دستش نگاهی کردم و دستمو توی دستش گذاشتم...
بازهم همون لرزش سر عقد رو حس کردم...انگار به دستای من حساسیت داشت این بشر...
وارد اون یکی آسانسور شدیم...
دکمه ی طبقه روزد
پشت سرم ایستاد ومنوبه خودش نزدیک کرد
ودستاش رو روی چشمام گذاشت
آروم دم گوشم گفت
+وظیفه ی یه محافظ اینه که حتی توی آسانسورم نزاره تودلت آب تکون بخوره...
لبخند ملیحی روی لبم نشست...
#برایاولینبارازآسانسورنترسیدم
#عشقآدمهایترسورابهمیدانمیکشد
#محیاموسوی
ادامه دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓