💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پانزده
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با #ارثیه ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. #به_هرطریقی که شد، به #طمع_پول، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب #مجبورش کردن.😔 اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده.
_عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟😟😕
_چایت رو بخور مادر تا بگم
آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود.
_اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم #برکت داشته باشه.
آقابزرگ آه دردناکی کشید.
_خیلی بده،..#یه_عمرزحمت_بکشی برا بچه هات، برا وقتی که #پیر بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!!
خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات #چادری باشه، اونا هم #اصرار دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش #وابسته هس #دلش_میخاد دخترای اونو بگیری.
پرسوال گفت:
_مهسا دختر اقای سخایی؟!😟🙁
خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی #شریک شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن.
_پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟😥😧😞
آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، 😔تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط #یه_اتفاق بود...!😒
کم کم واضح میشد افکارش..
جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود...
همه دعواها بر سر #پول..!؟😥
پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟😨
بر سر ازدواجش #معامله کنند..!؟😞
نزدیک به اذان مغرب بود...
بلند شد. آستینش را بالا میبرد.
_بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟
_نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا.
_خدا بد نده..!! چی شده؟
_خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی.
خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره...
نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد...
ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ #نیم_خیز نشست.پشت دست آقابزرگ را #بوسید.
_این درد رو منم دارم آقاجون.😊اما شما، مراقب خودتون باشین😒
نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد.
_چقدر #شبیه_محمدم میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه😒
با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد....
هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد.
_سلام عمو خوبین🤗
+به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! 😊
_خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد.
+خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی
_نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم.
_برو بسلامت. یاعلی
دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد.
یک هفته گذشت...
از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با #ذهنی_آرامتر حرفهایش را بزند.
از داخل حیاط...
صدای داد و فریادهای یاشار🗣 را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد.
یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!😠🗣
یوسف_سلام
باصدای سلام کردنش،....
پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد.
برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد.
مادرش فخری خانم گفت:
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
یا فاطمه الزهرا (س):
🔴 همسر #شهید_چمران:
💠 یک هفته بود مادرم در بیمارستان #بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها» و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که #مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و #بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش #خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها رو میکنید.»
گفت: «دستی که به مادرش #خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک روز که آقا ابراهیم به منزل ما آمده بود، جلوی همه دولا شد و دست
پدرم را #بوسید!
تعجب کردم. او #قهرمان ورزش و کشتی
بود. تمام محل او را می شناختند.
او قهرمان ورزش و #کشتی بود.
تمام محل او را میشناختند.
آقا ابراهیم گفت :
(( شما سادات و اولاد حضرت زهرا 'علیه السلام' هستید. احترام شما واجب است))
به توصیه ی #ابراهیم، آن شب با پدرم به زورخانه حاج حسن رفتیم. از آن روز
من هم جزو ورزشکاران آن فضای معنوی شدم.
هر وقت وارد میشدم بلند میگفت:
سلامتی سادات #صلوات. بعد هم تا من وارد گود نمیشدم
خودش وارد نمیشد.
مرشد زورخانه هم بلند میگفت: برای
جد #سادات صلوات
برخوردهای ابراهیم باعث شد که به
#سید بودنم افتخار کنم.
اخلاق و رفتار او در من و در بسیاری از ورزشکاران تاثیر داشت.
همه دوستش داشتند...
همه جا صحبت از روحیه ی #پهلوانی ابراهیم بود.
#سلام_بر_ابراهیم۲🌹
#روایت: #سید_کمال_سادات_شکرآبی
@Dastan1224