🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_دوم 2⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
عید غدیر بود..
خانواده امیر اجازه خواستن که برای خواستگاری بیان خونمون...
وقتی مامان صدام زد که مهمونا اومدن و باید برم پایین؛
بازم چادر رنگیِ هدیه ماه بی بی به دادم رسید..😍
شد تکمیلکننده تیپ یاسی رنگم و چقدر #بوی_یاس می داد این چادر یادگاری..
پدر و مادر زهرا اونقدر مهربون و صمیمی بودند که آدم خجالت می کشید از مهربونی هاشون...
زهرا به پدرش رفته بود هم اونقدر شوخ و شلوغ؛
و البته مادر زهرا که از ابتدا دخترم خطابم میکرد..
فقط نمیدونم این وسط امیربه کی برده بود که امشب هم، جدی نشسته بود..
گاهی که ازش سوال میپرسیدن با لبخند جواب میداد..
آقای خالقی هم همراهشان بود و سخت ترین قسمت مراسم سلام کردن به ایشون بود که از هم دانشگاهیام بودند..
زهرا هم طبق معمول نبض جمع را به دست گرفته بود شیطنت میکرد..
بابا مامان که انگار تازه رفیقای قدیمی شون را دیده باشند..
+ پوففف کلا تنها بودم..
با صدای پدر امیر جمع ساکت شد. که خطاب به بابا گفت؛
آقای صالحی نمیدونم کِی و کجا و چه جوری آقا امیر ما دخترخانوم شما را پسندیدند!😄
حالا ریش و قیچی دست شما...
بابا بالبخند ادامه داد؛
اختیار دارید هم ما شما رو می شناسیم همین که شما؛
و البته این آشناییِ قشنگ به واسطه خود بچه ها بوده!
من و مادر ریحانه مشکلی برای ادامه رابطه نداریم :) تا خود ریحانه خانم چی بخوان...
وقتی بابا برگشت نگاهم کرد؛ عشق و تحسین رو توی نگاهش دیدم..
آروم زیر لب گفتم؛ ممنونم بابا..
+خب دخترم نظر شماچیه؟!
پدر امیر بود که این سوال را از من می پرسید..
قبل از اینکه من جوابی بدم زهرا قرصا شو نخورده پرید و گفت؛
+بابا به نظر من برای این دوتا کفتر
مونم یه صیغهٔ محرمیت بخونید برن چند کلوم حرف بزنن بعد نظرشونو بگن ...😉
نگاهم افتاد به امیر، انگار یه بارِ خیلی بزرگ از روی شونش برداشتن که نفس عمیق کشید..
#پس_نظر_امیر بود نه زهرا..
وقتی احساس کردم این خواست امیر بوده مخالفتی نکردم پدر هم تابع نظر من موافقت کرد این بین پدر امیر صیغه روجاری کرد و در تعیین مهریه فقط یک قرآن خواستم..
بعد از جاری شدن صیغه زهرا گفت: پاشین حالا راحت برین حرفاتونو بزنید..
بلند شدم و پشت سر امیر اومدم تو اتاقم، اشاره کردم بشینه روی صندلی کنار میز تحریرم اما در کمال تعجب گفت:
نه ریحانه خانوم اگه اجازه بدین بشینم روی تخت..
تعجبمو که دید با لبخند ادامه داد : +چیه خب همچنان انتظار داری اخمو باشم؟
یا نه مثلا همون # آقای_برادر بمونم 😉
چقدر خوب که خودشو راحت میگرفت هرچند من معذب نبودم..
با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفتم:
من انتظار خاصی ندارم هر طور خودتون راحتید..
خندید دستی به صورت و ته ریشش کشید و گفت: شمشیر رو از رو بستید انگاری ☺کارم مشکله ...
چقدر خوب بود این بشر..
اونموقع دروغ بود اگه نمیگفتم از حرفش ذوق کردم ...
+ ریحانه خانوم؟ من اومدم اینجا که حرفای شما رو بشنوم بانو 😊 وگرنه من که صحبتی ندارم ...
نمیخواین بکین یک هفته ای که کنج عزلت گزیده بودین ، به چی فکر میکردین؟
این یه هفته آب و نون منم گرفته بودیا؟!
یه ذره دیگه ادامه میداد غم اون یه هفته میشد گریه و نصیب دلش میشد ...💔
با بغض گفتم: چرا منو انتخاب کردین؟ من، من، خیلی بدم ...
اونقدر ناراحت بودم که بی توجه به موقعیتم نشستم کف اتاقم...
اومد نشست روبه روم نگاهشو دوخت به صورتم و با لبخند گفت: +همین ریحانه؟
همینه که یه هفته اس منو تو برزخ گذاشتی؟؟
چقد صمیمی حرف میزد و چقد آرامشمو بیشتر میکرد این صمیمی بودنش...❤
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662