eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سعید بن مسیب میگوید: سالی قحطی شد و مردم به طلب باران رفتند. من نظر افکندم و دیدم غلامی هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری در آسمان ظاهر شد. غلام سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد، خدا را حمد کرد و رفت و باران نازل شد به حدی که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد. من به دنبال آن غلام رفتم، دیدم وارد خانه ی امام سجاد شد. خدمت امام رسیدم و عرض کردم: در خانه ی شما غلام سیاهی است، منت بگذارید و او را به من بفروشید. فرمود: ای سعید! چرا به تو نبخشم، پس به بزرگ غلامان خود امر فرمود هر غلامی که در خانه است به من عرضه کند. پس ایشان را جمع کرد؛ ولی آن غلام را بین ایشان ندیدم. گفتم: آن را که من می‌خواهم بین ایشان نیست. فرمود: دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود او را نیز حاضر کردند. چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است. گفتم: مطلوب من همین است. امام فرمود: ای غلام! سعید مالک تو است همراهش برو. غلام رو به من کرد و گفت: چه چیزی سبب شد که مرا از مولایم جدا ساختی؟ گفتم: به سبب آن چیزی که از استجابت دعای باران تو دیدم. وقتی غلام این سخن را شنید رو به آسمان کرد و گفت: ای پروردگار من! رازی بود بین تو و من، الآن که آن را فاش کردی مرا بمیران و به سوی خود ببر. پس امام و آن کسانی که حاضر بودند از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم. چون به منزل خویش رفتم فرستاده ی امام آمد و گفت: اگر می‌خواهی جنازه ی غلام را ببینی بیا. با آن فرستاده برگشتم و دیدم آن غلام از دنیا رفته است. 📙یکصد موضوع، پانصد داستان 1/ 44 - 45؛ به نقل از منتهی الامال @Dastan1224