💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ویک
💓١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری💓
به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمیشناخت.😇
از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد...
خریدهای خانه،☺️✌️
تعمیر لوله آب آشپزخانه،😳🙈
حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.!😳😬
گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای #راضی_کردن_دل_پدرمادرش عالی بود.😅
دلشوره و استرس عجیبی داشت...
میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش #بخیر کند.!😥
به گلفروشی رسید...
گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. #نمیدانست دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.😇#نیت کرد....
به نیت چهارده معصوم گل برداشت.😍🌹۵شاخه گل رز قرمز،
🌹۵شاخه رز آبی،
🌹٢شاخه رز صورتی، و
🌹٢شاخه رز سبز.
بالبخند دستش را درجیبش کرد...😍😊
به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد.
گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.😊کار دسته گل تمام شد.
گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان😊💐
یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت:
_قربونت.😍
کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت:
_انگاری خیلی میخایش😁
برگشت. لبخند محجوبی زد. ☺️پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت.
_از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.😉
گلفروش،با لحن اندوهی گفت:
_برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه. 😔
راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد.
_چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی☺️✋
گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت. 😊
از مغازه بیرون که آمد....
جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید.
گل را به مادرش داد...
سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.😠در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.😒🙏
چند دقیقه ای گذشت..
با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد.
نیمساعتی گذشته بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓