#پارت دهم 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#شایسته نظری❤️
لینک پارت قسمت نهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/6886
با لب و لوچه ی آویزان از زیر دست رامین که روی شانه ام بود رد شدم. نگاهی به مبل ها انداختم همه جابجا شده بودند. مامان حق داشت! هر دو بی صدا به انجام وظایفمان پرداختیم. یک ساعت بعد مهمان ها از راه رسیدند.
مثل همیشه با شور و نشاط وارده شدند و احوال پرسی کردند. خونه پر از سرو صدا شد. فاصله سنی دختر عمه ها و دختر عمو ها با من کم بود. و به همین دلیل با هم راحت بودیم. با وردودشون بدون اینکه مامان چیزی بگوید، به سمت آپز خانه رفتم و شربت آلبالویی که مامان آماده کرده بود داخل لیوان های خوش تراش استوانه ایی که روی میز آماده شده بود، ریختم. و به سالن پذیرایی بردم. مامان لبخندی زد و با خیال راحت به پذیرایی من خیره شد. به آثا جون که رسیدم. لیوان شربت رو برداشت و با لبخند مهربانی گفت:
ـ دستت درد نکنه دخترم، عروسیت و ببینم.
لبخندی زدم:
ـ ممنون آقا جون.
پذیرایی تمام شد و کنار جمع دختر عمه ها و عمو ها نشستم. سه دختر عمه و دو دختر عمو.
لادن ابرویی بالا انداخت و با خنده و صدایی آرام گفت:
ـ خدا بهت رحم کنه.
اخمی کرده و لبهایم را غنچه کردم:
ـ چطور؟
لاله شربتش را سر کشید و گفت:
ـ دیونه آقا جون گفت عروسیت و ببینم.
ابرو هایم را بالا زدم و شونه ای بالا انداختم:
ـ خب گفته باشه، چی میشه مگه؟!
مهسا پا روی پا انداخت و خندید:
ـ خب دیونه این حرف رو برای هر کدوم مون زده هفته بعد برام و خواستگار آورد و اجازه ی رد کردن نداشتیم.
مغزم سوت کشید! کمی فکر کردم، درست گفته بودند. دلهوره گرفته و قلبم کوبش گرفت. با صدای بی جانی گفتم:
ـ خدا نکنه من اصلا قبول نمی کنم.
لادن که کنارم نشسته بود مشتی به بازویم زد:
ـ دیونه شدی؟! کی جرات داره روی حرف آقا جون چیزی بگه؟
کلافه بلند شدم و لیوان های خالی را جمع کردم و به آشپز خانه رفتم، لیوان ها را داخل سینگ گذاشتم و شروع به شستنشان کردم. اگر حرفشان یک درصد هم راست باشه فاتحه ی من خوانده است. آهی کشیدم و با خودم نام سام را زمزمه مردم.:" سام تو مال منی و من مال تو، هیچ چیزی نمی تونه مانع عشق ما بشه"
با صدای مامان از فکربیرون آمدم:
ـ دستت درد نکنه دخترم، همه چیز رو آماده کردم تا تو کار زیادی نداشته باشی.
آخرین لیوان شسته را داخل آبکش گذاشتم و با لبخندی به سمتش چرخیدم:
ـ ممنون مامان که منو درک می کنی، ببخش امروز اصلا کمکت نکردم حالا برو بشین خودم همه ی کار هار انجام می دم.
به سمت گاز رفت، در قابلمه ی برنج را باز کرد. مقداری از برنج را با قاشق بیرون آورد و به دهان گذاشت در همان حال گفت:
ـ باید غذا رو خودم بکشم. بعد از غذا سرو سامان دادن کار ها با تو خوشکل مامان.
بعد از چشیدن غذا ها شعله های روشن را خاموش کرد. به سمت فر رفت و درش رو باز کرد. دو عدد مرغ سوخاری شکم پر را بیرون آورد و روی کابینت گذاشت، به میز اشاره کرد:
ـ گلم اون ظرف های مرغ خوری رو بده.
نگاهی به میز پر از ظرف های آماده کردم و مرغ خوری های دایره شکل را پیدا کردم، برداشتم و به سمت مامان بردم. مرغ خوری ها را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت و مرغ ها را داخلش گذاشت، یکی از ظرف ها را به دستم داد:
ـ دخترم ببر دورش رو با جعفری و پیازچه که آماده کردم تذئین کن.
ـ چشم مامان.
مرغ ها را آماده کردم. لادن و لاله که دختر عمه هایم بودن به آشپز خانه آمدند. لادن رو به مامان که مشغول خالی کردن برنج داخل دیس بود گفت:
ـ زن دایی زحمت کشیدید، ما چکار کنیم؟
مامان با مهربانی به ظرف ها روی میز اشاره کرد:
ـ چه زحمتی عزیزم؟ همه چیز آماده اس ببرید بچینید تا غذا رو بکشم.
طولی نکشید سفره، با ظرف ها و غذا های بی نظیر مامان رنگ و لعاب گرفت. همه روی زمین دور سفره نشستند. میلی به غذا نداشتم. تمام فکرم پیش سام بود که چندین بار زنگ زده و من جواب نداده بودم. دلم می خواست به اتاقم بروم و گوشیم را چک کنم ولی نمی شد!
بعد از خوردن غذا همه ی خانم ها برای جمع آوری ظرف ها و سفره بلند شدند.
به کمک مهسا ظرف ها را تمیز و داخل ظرف شویی گذاشتم. تقریبا همه ی کار ها با کمک دخترها تمام شد. آقایون طرفی از سالن نشسته بودن و خانم ها هم گوشه ای روی زمین نشستند. بعد از پذیرایی چایی من هم به آن ها پیوستم. بحث در مورد عروسی لادن بود که هفته ی آینده بر گذار می شد. خانم جان یک پایش را دراز کرده بود و ماساژ می داد. کنارش نشستم و شروع به ماساژ پا هایش کردم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و سه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#شایسته نظری❤️🌹🍃
لبهای لرازنم را به هم فشردم و با نوک انگشتان سردم، اشکم را پاک کردم.
- چه خوبی؟ چه خوبی؟
نگاهی به اطراف انداخت و با قدم های بلند خیابان را رد کرد و به پنجره نزدیک شد.
ساعت دو بامداد بود و محله در تاریکی شب غرق شده بود. راحت سرم را از پنجره بیرون دادم. نگاهم به نگاه سرخ حسام گره خورد. سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد.
- راز من گریه نکن فردا شب میام. نمی ذارم دارو ندارم رو ازم بگیرند.
با صدای لرزانی در حالی که اشک روی لبم می ریخت و شوریش را چشیدم، لب زدم.
- فایده نداره.
خشمگین دستانش را مشت کردو پای بر زمین کوبید.
- د لعنتی اینقدر نگو بی فایده اس، میام به پاشون می افتم. نکنه خودتم راضی هستی نمی ذاری بیام؟
ازبس سرگشته و ناراحت بودم. متوجه نبودم هنوز گوشی را به گوشم دارم. پایین آوردمش و نگاهی به گوشی انداختم. و لبم را زیر دندان بردم و نگاهم را به نگاهش دوختم.
- نه نه..سام چطور چنین فکری می کنی؟ اگر راضیم پس این حال خرابم برای چیه؟
صدایش آرام ولی محکم بود.
-پس میام باید بجنگم راز، می فهمی؟ نمی خوام حسرت بخورم اگر می آمدم امکان داشت تورو مال خودم کنم.
بدنم از شدت هق هق می لرزید. و زمانی لرزشش بیشتر شد که سام با چشمانی اشکبار این کلمات را به زبان می آورد. آری اشک سام به فنایم داد.
هر دو چشم در چشم هم اشک ریختیم.
صدای رامین باعث شد به شدت اطرافم را نگاه کنم. دستم را تکان دادم.
-سام برو داداش آمد.
منتظر چیزی نشدم به سرعت پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم. دویدم سمت تخت و پشت به در دراز کشیدم.
گوشیم را زیر بالشت گذاشتم.
نمی توانستم هق هق هایم را کنترل کنم. حس می کردم قلبم تحمل این درد را ندارد.
رامین تقه ای به در زد، وارد شد.
- راز خوابیدی؟ چرا لباساتو عوض نکردی؟
جوابی ندادم. دستش را روی شانه ام گذاشت، به ناچار چرخیدم سمتش و نشستم. شانه هایم را با اخم گرفت.
- راز بازم گریه؟ دختر بذار این پسره بیاد بعد اینجوری گریه کن. بابا بسه، کاری می کنی ندیده برم سراغش له و لورده اش کنم! هنوز نیامده اینجور اشکی کرده چشمت و...
گویی قدرت تکلم نداشتم؛ فقط شانه هایم می لرزید. دستش را گرفتم و به سختی نالیدم.
- داداش نذار به زور وادارم کنن.
دستم را فشرد.
- راز نه به داره نه به بار، امروز آقای رهنمون گفت خارجه و تا چند ماه دیگه نمیاد. پس صبور باش شاید منصرف شدند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت بیست و پنج🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#شایسته نظری❤️🌹🍃
هر چقدر تلاش کردم خواب با چشمانم قهر بود. تا دم دمای صبح از این شانه به آن شانه می چرخیدم. بلاخره خوابم برد.
باصدای بحث و جدل مادر و رامین چشمان خسته ام را باز کردم. با پشت انگشت دستم کمی ماساژ دادم.
توی تختم نشستم و بی حال پایم را از تخت آویز کردم.
آخ خدایا این روزهای تار که قسمتم کردی تاوان کدام گناهم هست.
بلند شدم و به سمت در رفتم صدای مادر خطاب به رامین بلند بود در را آرام باز کرده از لای در شنیدم.
- رامین تو توی این امر دخالت نکنه می خواید خودت و خواهرت آبروی ما رو به باد بدید.
رامین با صدای دورگه فریاد زد.
- این حرف ها چیه چه آبررو ریزی؟
مامان جان راز داره از دست می ره، توکه هم جنسش هستی چرا درکش نمی کنی؟ چطور راضی میشی دست و گلت رو به زور دست مردی بدی؟
دستم به دستگیره ی در بود به دیوار تکیه دادم و اجازه دادم سیل اشکم سد جلویش را بشکند. رامین واقعا از من حمایت می کرد. مادر صدایش را بالا برد.
- رامین من خوب درک می کنم. در ضمن من که دخترم رو به نامحرم
نمی دم اون مرد همسرش میشه.
تاب نیاورده و خودم را وسط پذیرایی دیدم. رامین وسط مبل ها سر پا ایستاده و سرش را به چنگ گرفته بود. و مادر روی مبلی نشسته و صحبت می کرد. با همان حال خرابم گفتم:
- مامان چی از جونم می خواید؟ فکر کردید محرمم شد خودک و بهش می سپرم؟ نه من تا آخر عنر نمی ذارم دستش به من بخوره، اگر اضافیم بگید تا خودم رو خلاص کنم!
مشخص بود تازه به خانه برگشته، چون هنوز چادر و روسریش را سرداشت. دستانش را روی دسته ی مبل کوبید. و ایستاد.
راز تمامش کن و دست از سرپیچی بردار. مگه هرکس بخواد دخترشه بره خونه ی بخت ازش سیره؟
خودم را در دوزخی پراز آتش دیدم. یک لحظه جنون تمام وجودم را در بر گرفت. همچون دیوانه ها دویدم سمت آشپز خانه و خودم را به جا ظرفی رسانده و چاقوی بزرگی به دست گرفت بی معطلی بالا بردم. جیغ مادر را شنیدم و یا خدای رامین،
چشمان اشکیم را بسته و
چاقورا به شدت به سمت شکمم بردم. ولی تلاشم بی فایده بود. چشمم را که باز کردم. دستان خونی رامین قلبم را از جای کند. تیزی چاقو را گرفته بود.
از خون برادرم. بدنم شل شد و قبل از فرودم به زمین، در آغوشش جای گرفتم. هردو زمین نشستیم.
مادر به کنارمان رسید و با چنگ به صورت میزد و جیغ می زد. دیگر تاب نیاورم و از حال رفتم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662