🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
گفت: "اولین بار است که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.
گفتم :"حالا فهمیدی من چی می کشم؟"
گفت؟" آره..."
شاید یکی از دلیل هایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذاره بره جنگ، همین بود،که خیالش از من راحت بود.هر بار که زندگی بهم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم. نه گله یی، نه شکایتی.گاهی نیم ساعت، تا برگردد بهم بگوید :
" چی شده، ژیلا؟ "
و من بگویم :
" هیچی، فقط دلم تنگ شده. "
یا بگوید :
" ناراحتی من میرم جبهه؟ "
تا من بگویم :
" نه، به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده یی. غیر از این اگر بود، اصلاً دلم برات تنگ نمی شد. "
بارها بهش گفتم :
" همین رفتن های توست که باعث می شود، من اینقدر بی قراری کنم. "
نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد.
به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم، اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روز ها بدم می آید.
بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته..... چی بگم؟.....
آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم.
رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسوول بسیج بود یا کمیته یا هر چی.
زمان جنگ بود و هر کس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع و جور کند من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.
یک بار که ابراهیم آمد، گفتم :
"من اینجا اذیت می شم. "
گفت :
" صبر کن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه. "
گفتم : " اگر نشد؟ "
گفت : " برگرد برو اصفهان. این جوری خیال من هم راحت تر ست، زیر این موشکباران. "
رفتن را نه،نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم.
یک روز رفتم طبقه بالای همان خانه، دیدم اتاقی روی پشت بام ست که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند.
رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافت ها را تراشیدم.
ابراهیم هم که آمد دید چه کاری کردم، رفت یک ملافه سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلا پرده س.
هزار تومان پول تو جیبی داشت. رفتم باهاش دوتا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه، یک سفره کوچک خریدم. یادم هست چراغ خوراکپزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم.
آن مدت اصلا غذا پختنی نخوردیم.
این شروع زندگی ما
@Dastan1224
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسرش
صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود،
هی می گفت :
" من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست؟ "
گفتم :" خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. "
همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید.
روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت.
گفت : " حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟ "
گفتم : "الان؟ "
گفت :" خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم."
یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم.
گفت :" من،خیلی حرف ها با پسرم دارم. شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم. "
سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن.
از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها.
چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش.
بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود.
ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش.
هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود.
زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.
باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم،
گفتم : " می خواهم بیایم پیشت. "
گفت : "من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم. "
کوتاه نیامدم،
ساکت شد.
گفتم :" دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم. "
رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.
گفت : " یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا."
اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست.
آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم.
یک وانت خالی آورد،
گفت : " می رویم، همان طور که تو خواستی. "
خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند.
ابراهیم گفت : " ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو و مهدی، بچههایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم.
گفتم : " منظور؟"
گفت :" تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم."
گفتم :" یعنی؟ "
گفت :" دیگر گذشت. شاید این طور بهتر باشد کی می داند؟ "
به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند.
یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش.
اما ابراهیم می گفت :
" باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم. حتی حق هم نداریم باهاشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ "
گفتم :" تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟ "
گفت :" چه فرقی می کند؟ من نوعی.
برخورد نادرستم، سهل انگاری ام. کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که..... "
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند.
می گفتم :" این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای..... "
او حرفم را نیمه تمام گذاشت و
گفت : " جز شماها. "
فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیش شان باشد،پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک.
خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می
@Dastan1224
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم.
گلاب هم می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت.
مرغ ها گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند.
صاحب خونه هم، چون نزدیک عملیات بود، زن و بچه اش را از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند.
خانه بزرگ بود و من ماندم و تنهایی. سنم هم کم بود، فکر کنم بیست و سه سال داشتم.
شهر را بلد نبودم، آدمی هم نبودم از خانه بزنم بیرون.
تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود.
ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابانمان هم اسمش آفرینش بود و،معروف به مرکز موشک های صدام.
داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.
شبی، حدود دو نصفه شب، در خانه را زدند.
با ترس و لرز رفتم، گفتم : " کیه؟ "
صدا گفت : " منم. "
ابراهیم بود،انگار دنیا را بهم داده بودند. در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم، و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم.
ابراهیم پشت در نبود، رفته بود کنار دیوار، توی تاریکی ایستاده بود.
گفتم : " چرا آن جا؟ "
گفت :" سلام. "
گفتم :" سلام. نمی خواهی بیایی تو؟ "
گفت : " خجالت می کشم. "
گفتم :" از چی؟ "
آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سر تا پایش گل ست.
خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر این طور آمده، حالا که آمده.
گفتم :" بیا تو. "
حمام داشتیم، نمی شد گرمش کنیم. ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند.
گفت :" می روم زیر آب سرد، مجبورم."
گفتم :" سینوزیتت؟"
حاد هم بود.
گفت :" زود بر می گردم. "
طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده.
رفتم در حمام را زدم. جواب نداد. باز در زدم، در را باز کردم، دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد می رود توی چاه.
گفت :"می خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی، مرا شرمنده کنی؟"
من مرد های زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را،که در راحتی و رفاه هم بودند، اما همیشه سر زن و بچههاشان منت می گذاشتند.
ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید، باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی می داد تا نبیند من یا پسر هاش سختی ببینیم.
بارها شد ما مریض می شدیم و ابراهیم بالای سر ما می نشست و گریه می کرد، که چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من است، حتماً که هیچ وقت پیشتان نیستم، نمی توانید بروید دکتر.
می گفتم:" اگر با این مریضی ها نمیریم تو بالاخره مارا می کشی با این گریه هات. "
گفت :" چرا؟ "
گفتم : " یک جوری گریه می کنی که آدم خجالت می کشه زنده بمونه."
بوی عملیات آمد و ابراهیم گفت :باید
@Dastan1224