🍃🌺
#قسمتچهارم
#نمنمعشق
یـاســر
بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم...خونه ای که قراربود...
هوووف
سوار پرادو عزیزم شدم..
به سمت خونه روندم...
_ماماننننن
_حاجخااانمممم
_الهامجووونم
باصدای مامان که از پشت سرم میومد دومتر پریدم هوا
+مامان و یامان،صدبارنگفتم به من نگو الهام جون؟خجالتم نمیکشه پسره صدکیلویی
_عههه واااا الی جون من کجا صدکیلوام؟من همش هشتادوهفتام
+اگه جرعت داری وایسا تا الهامونشونت بدم
با خنده از پله ها میدوییدم بالا و گفتم
_نامردم اگه وایسم
و خودمو شوت کردم تواتاقم
صداش میومد که می گفت:
+خدایاایشالاهمیشه پسرم بخنده
خنده ای رو لبم نشست ولی با یاداوری مهندس و حرفاش اخمی نشست رو صورتم..
چته یاسر؟مگه تو نمیدونستی قراره با کی روبه رو بشی؟مگه ازقبل درجریان نبودی ؟
بودم وجدان جان بودم ولی...
ولی نداره دیگ...شغلته..مجبوری...
باهمین افکار سرمو گذاشتم رو بالش تا ی چرت بزنم...
مهسو
+چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه
_نه دخترم شوخی نیست..
به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون پسرک؟
عمممممرا
_بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟
+قسم نده دختر...خودت میفهمی..حالا هم برو خودتو برااخرهفته اماده کن...درضمن..یاسر پسر مذهبی هست و نفوذشم همه جا زیاده..دلم نمیخاد با سرتق بازیات زندگی و جون چندین هزارادمو به بازی بگیری
بابا چرااینقدمبهم حرف میزد؟؟مگه یاسر کیه؟؟
وای عیسی مسیح خودت کمکم کن..
میدونم بنده خوبی نبودم ولی دستموبگیر...
رفتم تواتاقم..
باباگفته بود اخرهفته ینی پس فردا برای خواستگاری رسمی میان...
رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم..
صورت سفید و موهای لخت طلایی که خیلی بلندبود و بابا اجازه نمیدادکوتاشون کنم..
چشمای خمارخاکستری و لبای قلوه ای سرخ که هیچوقت جز برق لب چیزی بهشون نمیزدم
و بینی قلمی که خدادادی عمل شده بود..
و هیکلی که به لطف کلاس های مختلف و باشگاه بی نقص بود...
خنده داربود که قراره من مهسو امیدیان دخترسرسخت روزگار بخاطر اهداف دیگران زندگیم که سهله..دینم رو هم عوض کنم...
یا عیسی مسیح
#صدمسیحیرامسلمانمیکند
#میکشدهرنامسلمانبرصلیب
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓