eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 داستان کوتاه "این داستان فوق العاده زیباست، از دست ندهید"👌 / "یعقوب لیث صفاری" شبی هر چه کرد؛ خوابش نبرد. "غلامان" را گفت: حتما به کسی "ظلم" شده؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو؛ غلامان باز گشتند و گفتند: "سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم." اما "سلطان" را دوباره خواب نیامد. پس خود برخواست و با "جامه مبدل،" از قصر بیرون شد. در "پشت قصر" خود؛ ناله ای شنید که میگفت: خدایا یعقوب هم اینک به "خوشی" در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین "ستم" میشود. سلطان گفت؛ چه میگویی؟! "من یعقوبم"" و از پی تو آمده ام؛" بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت: یکی از "خواص تو" که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور، زن من را "مورد آزار" قرار میدهد! سلطان گفت: "اکنون کجاست؟" مرد گفت: شاید رفته باشد. شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن و آن مرد را به "نگهبان قصر" معرفی کرد و گفت: "هر زمان این مرد، مرا خواست؛ به من برسانیدش "حتی اگر در نماز باشم.!" شب بعد؛ باز همان "متجاوز" به خانه آن مرد بینوا رفت؛ مرد مظلوم به "سرای سلطان" شتافت. یعقوب لیث سیستانی؛ با "شمشیر برهنه" به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای مرد را شنید؛ "دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت." پس از آن دستور داد تا "چراغ افروزند" و در "صورت" کشته نگریست. پس؛ در دم "سر به سجده" نهاد. آنگاه صاحب خانه را گفت: قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام. صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو؛ "چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟!" شاه گفت: هر چه هست؛ بیاور... مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب "خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان" را پرسید. سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در "زمان سلطنت" من؛ کسی "جرأت این کار را ندارد" "مگر یکی از فرزندانم.!!" پس گفتم: " چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛ "مانع اجرای عدالت" نشود. چراغ که روشن شد؛ دیدم "بیگانه" است؛"پس سجده شکر گذاشتم." اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ * با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. * ""اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام."" گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی...! 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
مسلمان واقعی کسی است که هم ظاهر وهم باطنش درست باشه گویند در عصر ، پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،اما چند را بر سر بركه ديد،پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اين بار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن به آن بركه مراجعه نمود . با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست.پس نزديك شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. نزد سليمان برد. آن مرد را احضار، کرد، محاكمه و به محكوم نمودو دستور به كور كردن چشم داد.آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛"چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،بلكه ريش او بود كه مرا داد!و گمان بردم كه ازسوى او ايمنم پس به نزديكتراست اگر محاسنش را بتراشيدتا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند" ☀️@Dastan1224