💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠#شاید_معجزه ❤
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
اون روز آقای خالقی و برادر امیر برام توضیح دادن که قراره با همکاری بسیج مرکزی برای جشن نیمه شعبان😍💚
بریم یکی از روستاهای دور استان ..
از یه هفته قبل بریم که هم فعالیت جهادی هم یه جشن بزرگ تدارک ببینیم و از باقی روستاها هم دعوت کنیم🎉🎈🎉
منم که طبق معمول #عکاس بودم و البته مدیر هماهنگی😎😅
اون یک هفته خیلی زود گذشت🍃
20 نفر بودیم که 12نفر آقا بودن برای کارهایی که ما خانوما نمیتونستیم انجام بدیم و کلاس آموزشی هم که دست ما بود..
حال خوبی بود اون روزا💚
وقتی رفتیم روستا، مسجد اونجا رو در اختیارمون گذاشتن برای اسکان..
روزا میرفتیم مدرسه یا حسینیه یا خونه هایی که نیاز به ترمیم داشت رو با کمک اهالی تعمیر میکردیم😐
شبها هم که کلاس های آموزشی داشتیم..
البته بچهایی که سَری توی دستورات قرآنی داشتن اینکارو میکردن...🌺
یکی از شبها مثل همیشه که توی حیاط حسینیه جمع شده بودیم
حیاطی که الان دیگه قابل مقایسه با روز اول نبود، الان دیگه نوسازی شده بود، گوشه کنارشو گلدونای گل نرگس😍🌺
گذاشته بودیم حوضشو رنگ کرده بودیم...
دورتر از بقیه کنار حوضچه ی گوشه ی حیاط نشسته بودم و داشتم بقیه رو نگا میکردم..
گروه گروه جمع شده بودن از بچه های کوچک ..
فاطمه از دانشگاه خودمون بود داشت..
بهشون شعر کودکانه یاد میداد..
نوجونا نشسته بودن بحث بصیرتی میکردن 😑
و خانوم های جوون ک داشتن احکام یاد میگرفتن..🙊
و جوونایی که دور #برادر_امیر جمع شده بودن 🌺
و با هم بحث سیاسی میکردن ..😒
همه دور هم حالشون خوب بود😍
#شاید_معجزه ❤
تو حال و هوای خودم بودم ..🙄
که یکی از خانومای روستا که چن روزی بود بیشتر از اوائل هوامو داشت اومد نشست کنارم ..😋
اسمش ماه بانو بود..🌛
همه صداش میکردن بی بی ماه ...
شاید 35 یا 40 سالی داشت ..🤔
دوتا پسر 16 و 17 ساله داشت که دیده بودمشون میومدن کمکمون ..
الانم که توی حسینیه بودن💚
+چطوری ریحانه بانو ؟☺
_خوبم بی بی ماه جونم شما خوبین ؟😉
لبخندش پهن تر شد ..
انگاری خوشحال شد که هم صحبتش شدم ..🙊
+خوبم گل دختر
ریحانه تو ازدواج نکردی ؟😑
خندم گرفت ..😄
_نه ماه بانو مگه من چن سالمه ؟🙈
+قصد ازدواج نداری ؟😒
_فعلا که نه 😂
یکم صورتش درهم شد..
ریحانه اینو مامان داده بدمش به تو..
فردا تو مراسم امام زمان بپوشی 😍
فکر کنم نداشته باشی ..😶
بسته رو داد و رفت ..
یه بسته مربعی شکل بود ..
معلوم بود توش پارچه است ..
بازش کردم ..
#چادر_رنگی بود ❤
بوی یاس میداد😍
راست میگفت؛ من چادر نداشتم🍃
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗
--—--------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662