eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نیمی از مهر گذشته بود... یوسف هرچه کرد وام جور نشد... تمام تلاشش را کرده بود.. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود... 😣😓 چند روزی فقط بدنبال وام بود... کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که بتواند کنند.. نمیکرد.. بانویش بود..بانوی بود.. اما یوسف چنان شرمنده بود... که رویی نداشت.. سکوتی عمیق میکرد.. به هردری میزد نمیشد... نمیدانست چه کند... پدر مادرش را که نداشت... از هم خوشش نمی آمد.😞 ١٣ شهریور زندگیش را با همسفرش شروع کرده بود.. همان روز را تعیین کرد.. که مالش حلال باشد.. که رزقش پربرکت باشد.. ساعت ٣ظهر شد.. کلاسهای دانشکده تمام شده بود.. با ماشین مسافرکشی میکرد.. اما بانویش خبر نداشت.. دلش را وصل کرد.. ✨خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس..همه چیم شمایید. ام شمایید.چکار کنم. میکرد ولی .. گوشه خیابان نگه داشت.. با دستانش فرمان ماشین را قاب گرفت. سرش را روی دستش گذاشت. باصدای زنگ گوشی اش، با مکث، تماس را برقرار کرد.. ریحانه_ سلام.. کجایی.؟! خوبی؟!.. نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥 _سلام..خوبم.😔 ریحانه _صدات پر از غمه.. چیزی شده.؟! یوسف_ چیزی میخای برا خونه بخرم.!؟ ریحانه _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! سوالمو با سوال جواب میدی..!؟😥 یوسف_ 😔 ریحانه_ یوسفم..!! وقتی خاستم اون شرط رو بذارم برا این وقت ها بود..! یه چیزی بگو.. 🙁 .🤐 نقاب خوشحالی زد. ماشین را روشن کرد. _چیزی نیس بانو..! دارم میام.😊 _یووسفم...!😒 _جان دل😍 _مراقب خودت باش.😥 تماس را قطع کرد،.. شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد... آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... آخدااا... چکار کنم...😞 قرض نه.. خدایا قرض نه.. فرج کن..😞🙏 ماه مهر به پایان میرسید.. اما وام جور نشده بود.. محرم شدنشان که بدون هیچ جشنی بود..😞 مهرش را که بخشیده بود..😞 قرارش این بود او را خوشبخت کند..😞 قول داده بود به خدایش، به دلش، که همه کار کند برای خانمش، که خوشبختش کند.😣 قرار بود چیزی برایش کم نگذارد..😓 اما چرا هرچه میکرد کمتر به نتیجه میرسید... از اول مهر، هر روز ٧صبح تا ٣ظهر دانشگاه بود... ٣تا ٧شب مسافرکشی میکرد.. ٧ تا ١٠ شب چاپخانه بود.گاهی هم تا صبح می ماند، نماز صبح را میخواند. تا ٧ میخوابید و بعد به دانشکده میرفت. به خانه که می آمد.. موجی از غم و غصه، در دلش تلنبار شده بود. .. ماه مهر به پایان میرسید... دانشکده بود. اذان ظهر به افق معبود پخش بود. به نمازخانه رفت. آخرین سجده، نماز تصمیم گرفت... باید✨توسلاتش را از سر میگرفت.✨ 🌸به مادرسادات.س. بخواند حدیث کسا را.. 🌸به سالار شهیدان.ع. هر روز بخواند زیارت عاشورا را. 🌸به امام حی وزنده حضرت حجت.عج. بعد نماز صبح بخواند دعای عهد را. دلش برای بانویش پر میزد..😍💞 بانویی که به محض رسیدن به شیراز دنبال کار رفت.. همه جا سابقه کاری میخواستند، معرفی نامه، پارتی، رشوه،.. تا کاری با درآمد کافی داشته باشی. در نهایت کاری که در کارگاه خیاطی بود را پیدا کرد.. ... 😊 بعد از کلاس مستقیم بسمت خانه حرکت کرد.. نمیخواست کسی بفهمد مشکلش چیست. حتی به همدمش حتی ریحانه دلش. مدام درفکر بود.سکوت مطلق.. کم حرف شده بود... هرچه همسرش میپرسید. طفره میرفت. هرچه سوال میکرد. او را میپیچاند. به حاج حسن تماس گرفت که امروز چاپخانه نیاید، اما فردا جبران میکند.. نماز مغرب را خواند.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓