eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی عقب تر رفت و گفت:نمیدونم .شاید الان غذا خوردم بو پیتزا اذیتم میکنه ....به هر حال یه گاز هم که شده باید بزنی ...من میرم دستشویی چند روز حالم خوب نیست یه تیکه از پیتزا برداشتم و ....چقدر گرسنه ام بود خودم نمیدونستم ..خدا خیرت بده شیرین . شیرین اومد تو و گفت:خوبه گرسنه ات نبود وگرنه من و هم میخوردی همونطور که لقمه دهانم بود گفتم:چرا دیر کردی؟! رو صندلی نشست وگفت :فکر کنم از دیشب مسموم شدم این غذا رو هم که خوردم حالم بدتر شده .تو دستشویی چنتا اوق زدم -اه ه ه ...حالم رو بد کردی شیرین -ای کاش میشد زودتر میرفتم .حالم اصلا خوب نیست -نه انگار راست میگی ..رنگت پریده ..برو به این رادمنش بگو . -روم نمیشه روز اول کاری ...دلم نمیخواد فکر کنه از زیر کار در میرم -بی خود کرده ..رنگت حسابی پریده -میگم ،مستانه تو میری بگی -من؟! -اره دیگه اگه تو بگی ،میفهمه حالم خیلی بده. دلم نمیخواست این کار رو بکنم اما وقتی رنگ و روی شیرین رو دیدم دلم سوخت دو ر دهنم رو پاک کردم و در حالی که به طرف در میرفتم گفتم :پس تا من میرم بر میگردم وسایلت رو جمع کن نمیدونم این سرحدی چرا این قدر به رفت و آمد های من حساس شده بود .با نگاهش میخواست آدم و بخوره . میخواستم محلش ندم نمیشد .کرم داشتم دیگه.... با ادا گفتم:خانوم سرحدی ،لطف کنید وقتی من تو اتاق مهندس رادمنش هستم کسی مزاحم نشه . بعد اروم گفتم :یه کار خیلی خصوصی باهاش دارم قیافش خیلی دیدنی بود .پیش خودش چه فکرا که نکرده بود . یه ضربه به در زدم و وارد شدم .امیر پشت کامپیوتر نشسته بود (ناکس خودش game بازی میکنه اون وقت از ما بیگاری میکشه ) خیلی دلم میخواست کمی طولش بدم تا حرص این سرحدی بیشتر در بیاد ..... امیر همینطور خیره به من نگاه میکرد .آخه من همینطور بدون هیچ حرفی دم در وایساده بودم .نگاهش که افتاد تو نگاهم ،همه چی از یادم رفت .... امیر:با من کاری دارید خانوم صداقت ؟ (واسه چی امدم اینجا ؟) سرم رو انداختم پایین و سعی کردم تمرکز کنم .انگاری خنگ شده بودم .چشم هام رو بستم و دوباره فکر کردم .حتما امیر با خودش میگفت این دیوونه کیه گیر ما افتاده؟!یه دفعه بدون این که متوجه صدای بلندم بشم گفتم:آهان... بیچاره خیلی جا خورد .فهمیدم صدام خیلی بلند بوده .کمی خودم و جمع و جور کردم گفتم :ببخشید آقای مهندس ،شیرین ....یعنی خانوم شجاعی میتونه بره . یه کم نگاهم کرد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و گفت:چرا خودش نیومد بگه -خوب بجاش من امدم بگم . امیر سرش رو بالا کرد و با یه حالت عصبانی سر تا پام رو سریع از نظر گذارند و گفت:فکر نمیکردم شما وکالت خونده باشید .! -نخوندم ! -پس چرا وکیل وصی خانوم شجاعی شدید ؟! (ای حیف مهندس که به تو بگن .) -ایشون حالشون مساعد نیست .مطمئن باشید اگه مجبور نبودم این درخواست رو از شما نمیکردم. سریع زدم بیرون .اگه یه کم انجا میموندم یه چیزی بارش میکردم .در رو که پشت سرم بستم نگاه سرحدی هم با حرص به من افتاد .یه لبخند گله گشاد زدم و گفتم:خانوم سرحدی من نمیدونستم این مهندس رادمنش اینقدر بامزه اس .الانه کلی با حرفاش خندیدم .خوش بحالتون که رئیس به این باحالی دارید . (اره جون خودم ،خیلی باحاله ،مردتیکه بی شعور ) بعد در حالی که الکی میخندیدم رفتم پیش شیرین شیرین:چیه ؟برات جک تعریف کرده؟ -اره ،اون هم چه جوکی !.... ابروهاش رو بالا دادو گفت:خب ،چی شد قبل از این که حرفی بزنم امیر سرو کله ا ش پیدا شد و گفت: خانوم شجاعی ،شما میتونید تشریف ببرید ،اگر هم تا فردا حالتون بهتر نشد میتونید ،نیاید .فقط قبلش یه تماس با شرکت بگیرید و اطلاع بدید. (عجب آدمیه این این موذی....ازت کم میشد همون موقع اجازه میدادی ) بدون این که برگردم و نگاهش بکنم کیف شیرین و برداشتم و بهش دادم امیر:اگه تنهایی براتون مشکله ،خانوم صداقت هم میتونه باهاتون بیاد (چه دست و دلباز شده برای من ) شیرین:نه ممنون به همسرم زنگ میزنم بیاد دنبالم .دیگه مزاحم مستانه جان نمیشم -به هر صورت خواستم بگم که از نظر من مشگلی نیست .اگه ایشون هم میخوان تشریف ببرن. پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🚩 -مگه الان دو ساعت نمی گفتی بدونه ترمه نمیتونی زندگی کنی و این حرفا؟ مانی-خب چرا! -پس چی شد؟؟ مانی-خوب بریم این دختره رو هم که بابا برام پیدا کرده ببینیم بعد!شاید از ترمه بهتر باشه!منکه نباید ضرر کنم!میدونی این بابای مهربون و خوبم چقدر تاحالا بالا من خارج کرده؟!مگه خدارو خوش میاد که از منفعت ضرر کنه؟! ((یه نگاه بش کردمو همونجوری که از سر میز بلند می شدم گفتم)) -تو آدم نمی شی! ((موچه دستامو گرفت و دوباره نشوندم سرمیز و گفت)) -حالا چرا تو ناراحت میشی؟! -دیشب یادت رفت چیا به ترمه گفتی؟! مانی-چیا گفتم؟! -میخوام بیام خواستگاریت و از اون حرفا؟! مانی-اینارو گفتم؟! -بله! مانی-جلو تو گفتم؟یعنی مطمئنی؟ -بله! ((برگشت طرف عموم و گفت)) -ببخشین باباجون!نمیتونم دختره دگه ای رو قبول کنم!این هامون از دستم ناراحت میشه! -ا.....!بمان چه مربوطه دیگه؟! مانی-به نظر تو همین ترمه خوبه دیگه؟ -من چه میدونم! مانی-حالا خوبم نبود چند وقت بعد ولش میکنم میرم سراغه یکی دیگه!چه عیبی داره؟ ((تا اینو گفت و عموم دست کرد از رو میز ی قاشق چایی خوری ورداشت و پرت کرد طرفش که سرش رو دزدید وهمونجور که میخندید دست منو گرفت و کشید و فرار کردیم طرف حیاط خونه اونا! عموم شروع کرد به داد و بیداد کردن!هی عموم داد میزد و هی مانی میخندید!دوتایی رفتیم خونه مانی اینا.وقتی خندش تموم شد گفت)) -خب حالا چیکار کنم؟ -من باتو حرف نمیزنم! مانی-چرا؟ -آخه تو کی درست میشی؟!همه چیرو به شوخی میگیره! مانی- باشوخی کارابهتر پیش میره!حالا چیکارکنیم؟ -یعنی چی؟ مانی-یعنی برنامه امروزت چیه؟ -می خوام یه سر به عمه بزنم و جریان رو براش بگم! مانی-خب من هم یه سر به دختر عمه میزنم و جریان رو براش میگم.تو برو سراغ عمه،من هم میرم سراغ دختر عمه!اصلا کاشکی یه مادر و دختر رو پیدا میکردیم و تو مادره رو میگرفتی و من دختره رو!اینطوری قال قضیه کنده میشد! ((یه نگاه بهش کردم و راه افتاده طرفه خونه خودمون که داد زد و گفت)) -به عمه سلام برسون و بش بگو که خیالش از هر بابت راحت باشه!جونه من و جونه دختر عمه! ((دوباره یه نگاه بهش کردم و جوابش رو ندادم که گفت)) -نون فریزری ا تازه بود؟!واقعا خدا این نونوایی رو از این محل نگیره!چه برخوردی!چه احساسی!چه احساسه مسولیتی!چه اردی! ((بازم جوابش رو ندادم و رفتم تو حیاط خودمون و همراه با غرغره عموم ، صبحونم رو خوردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و راه افتادم طرفه خونه عمه لیا. جمعه بود و خیابون ها خلوت.نیم ساعت نشوده بود که رسیدم دم خونه شون و زنگ زدم.یه خورده بعد ایفون رو رکسانا جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو حیاط که دیدم رکسانا از پله ها امد واز همون جا سلام کرد.کمی رفتم جلو تر.جواب سلامش رو دادم که گفت)) -تنهایین؟ -بله! رکسانا-مانی خان نیومندن؟ -نخیر! رکسانا-حالتون خوبه؟ -ممنون! رکسانا-بفرمایین خواهش میکنم! -شما بفرمایید من هم در خدمت تون هستم. ((راه افتاد طرف ساختمون و همون جور که می رفت گفت)) -بچه ها رفتن کوه به من هم اصرار کردن که باهاشون برم اما بدلم افتاده بود که ممکنه شما تشریف بیارین!این بود که باهاشون نرفتم و..... ((نذاشتم جملش تمام بشه و گفتم)) -عمه منزل هستن؟ ((برگشت یه نگاه به من کرد و گفت)) -هستن،بفرمایین. ((راه افتاد و از پله ها رفت بالا.همونجور که میرفت جلو نگاهش کردم.یه شلواره جین پوشیده بود با یه دونه از این بلوزا که تازه مد شده بود.موهای طلایی پرنگ دشت که خیلی ساده پشت سرش با یه گل سر بسته بود و احتمالا خودش رنگشون کرده بود!قدش بلند بود و خیلی خوش اندام.دم دره راهرو که رسید،صبر کرد تا بهش رسیدم و گفت)) -بفرمایین خواهش میکنم! ((با دست اشاره کردم که یعنی اون جلو بره.دره رهرو رو وا کرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم و رسیدیم به دره ورودی سالن انجا واستاد و دوباره تعا رف کرد ک این دفعه گفتم)) -شما بفرمایین!الان چند دقیقه س که وقت مون با تعا رف تلف شده!بفرمایین خواهش میکنم! ((همون جوریه لحظه مات شود به من!صورت خیلی قشنگ و بانمکی داشت اما چیزی که تو صورتش بیشتر توجهه آدم رو جلب میکرد چشماش بود! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓