#تمنای_وجودم
#قسمت_بيستودوم
یک ذوقی کردم با این حرفش .مهندس رضایی هم حرفش رو تایید کرد .نیما رو به امیر گفت:امیر فکر کنم همین خوب باشه ..هان؟ امیر یه نگاه به نقشه کرد و گفت:رو همین کار میکنیم . فکر کنم خیلی زورش اومده بود .چون بدون هیچ حرف دیگه ای انجا رو ترک کرد .بقیه هم بعد از اندکی از اون تبعیت کردن. شیرین در حالی که نقشه رو از روی میز جمع میکرد گفت:امروز معلوم هست تو چت شده ؟! چطور مگه ؟ -اصلا حواست به جمع نبود -نمیدونم،اصلا حوصله ندارم....ساعت چنده . شیرین نگاهی به ساعتش کرد وگفت:ساعت ۲....ببینم تو گرسنه ات نیست. -نه -عجیبه !مستی ،دارم مشکوک میشم. -به چی؟ -به این که عاشق شدی. نقشه رو از دستش گرفتم و گفتم:دوباره این مسخره بازیهات رو شروع کردی ؟ -جون مستی ،راست میگم -میشه شما اظهار نظر نکنی . شانه هایش رو بالا انداخت و گفت :حالا بعدا معلوم میشه . به اتاق خودمون رفتیم .شیرین :من دارم از گشنگی هلاک میشم .به نظر تو مهندس اجازه میده بیرون بریم -چرا نده ؟ -برم یه سوالی بکنم . لحظه ی بعدبرگشت وگفت :مهندس وحیدی گفت میتونید برید. -من نمیام ،گرسنم نیست -باشه پس من رفتم .خیلی گشنمه . کفیش رو برداشت و از در خارج شد .پشت میزم نشستم و به نقشه خیره شدم .صدای سرحدی میومد که با امیر حرف میزد .یه نیرویی وادارم کرد از اتاق خارج بشم .به بهانه دستشویی اومدم بیرون .سرحدی متوجه من شد .امیر هم برگشت و به من نگاه کرد .بی اختیار لبخند زدم .اما امیر بدون هیچ واکنشی سرش رو برگردند و مشغول صحبت با سرحدی شد . ای دردت بگیره مستانه .آخه تو این لبخند ژوگون رو از کجا آوردی که به این مردک زدی ؟!حالا فکر میکنه عاشق چشم و ابرو ش شدی .پسره خودخواه
سریع خودم رو به دستشویی رسوندم .سخت از کارم پشیمون بودم .تو آینه نگاه کردم:تو چت شده مستانه ؟!تو همون مستانه قبلی نیستی ؟داری قاط میزنی ...بهتره رو رفتارت بیشتر کنترل داشته باشی؟ از دستشویی بیرون امدم .امیر و نیما روبروی هم ایستاده بودن وحرف میزدن .تصمیم گرفتم بدون این که نگاهی به اونها بندازم به اتاقم برم .به روبرو نگاه کردم و از کنارشون رد شدم .اما خدا میدونه چه حالی داشتم .مخصوصا وقتی که از کنار امیر رد میشدم. هنوز به اتاقم نرسیده بودم که نیما گفت:خانوم صداقت ، شما برای ناهاربا خانوم شجاعی نرفتید . مگه فضولی تو بچه ! برگشتم و فقط به صورت نیما نگاه کردم :نه نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:مطمئن هستید چیزی نمیخواین ؟اگر دوست داشته باشید من و امیر داریم میریم بیرون .میتونیم برای شما هم غذا سفارش بدیم و براتون بیاریم آخه چه پسر خوبیه ،بی خود نیست شیوا عاشقش شده . -این لطف شما رو میرسونه .ممنون ،اگه لازم بود با خانوم شجاعی میرفتم .
و بعد بدون ین که به امیر نگاهی کنم برگشتم و داخل اتاقم شدم .در اتاق رو بستم و چند بار نفس بلند کشیدم ..اون موقع که با نیما حرف میزدم نگاه مستقیم امیر،موجب شده بود هوا کم بیارم برای نفس . دستم رو رو قلبم گذاشتم .(چرا اینقدر تند میزنه .مستانه فکر کنم باید یه چک اپ بری .فکر کنم تو هم فشارخونت بالا رفته،فکر کنم این تپش قلبت برای اینه ) با صدای موبایلم از جا پریدم .دست تو جیبم کردم و جواب دادم -سلام شیوا ،خوبی عزیزم سلام .من خوبم .مرسی ،بد موقع که مزاحم نشدم -اختیار داری -مستانه جان مزاحمت شدم بگم ،اگه دوست داری امروز با هم بریم بیرون ،من یکم خرید دارم ،دوست دارم تو هم باشی نظر بدی ؟ با این که اصلا حوصله نداشتم گفتم :باشه بدم نمیاد بیام -مرسی ،کارت کی تموم میشه -ساعت 5 -کجا همدیگر رو ببینیم -بیا اینجا از اینجا با هم میریم -اونجا ....میخوای من سر میدون تجریش منتظرت میمونم . چرا اونجا ..بیا شرکت -شرکت برای چی صدام رو اروم کردم و گفتم :برای این که یارو ببینی -مستانه داشتیم -شوخی نکردم به خدا بیا اینجا .با یه تیر ۲ تا نشون میزنی -ا ا ...روم نمیشه بیام اونجا -روم نمیشه یعنی چی؟من یه ربع به ۵ منتظرتم .خداحافظ . گوشی رو قطع کردم و پشت میز نشستم و خودم رو مشغول کردم تا شیرین برگرده وقتی شیرین برگشت یه جعبه پیتزا هم دستش بود .جلوم گذاشت و گفت:بیا بخور تا از گشنگی تلف نشدی . -من که گفتم گرسنه نیستم چرا خریدی .؟ -بخاطر این که یه وقت پس نیوفتی . در جعبه رو باز کرد و گفت ببین چه رنگ و بویی داره اما خودش سرش رو عقب کشید گفتم :چیه تو که داشتی از رنگ وبوش میگفتی ،چی شد عقب کشیدی؟!
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستودوم
- من زن میخوام؟
مانی - خب اره دیگه ! چه فرقی میکنه! چه تو زن بخوای چه من!
عموم - اخه تو پسر ادم شدی که زن میخوای؟!
مانی - مگه ندیدین صبح رفتم نون خریدم و اومدم؟!
عموم -همین؟! با همین یه نون گرفتن تمومه؟
مانی - برم نفت بگیرم!
(( من و مادرم و پدرم زدیم زیر خنده ))
عموم - ببین بچه جون این فیتیله رو از گوشت در بیار که بری اون دختره رو بگیری !
مانی - کدوم دختره بابا جون؟
عموم - نمیدونم! همونکه هنرپیشه شده!
(( بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت ))
- اسمش چی بود؟
- ترمه عمو جون!
عموم - اهان ترمه ! فکر این دختره رو از سرت بیرون کن!
مانی - اخه دوستش دارم بابا جون! یه شب نمیبینمش حال خودمو نمیفهمم!
عموم - مگه تو چند بار دیدیش؟
مانی - یه بار!
عموم - خب ادم با یه بار دیدن عاشق میشه؟!
مانی - اخه خودشو از جلو یه بار دیدم ولی فیلمشو پنج بار دیدم! پنج تا یک ساعت و نیم میشه چند بار؟!
عموم - باز چرت و پرت بگو!
مانی - اخه بابا جون مگه ترمه چه عیبشه؟ هم خوشگله ! هم خوش تیپه ! هم خوش هیکله! هم خانومه! هم تحصیلکرده ست! هم هنرمنده! هم فامیلمونه! اخرشم اگه نخواستیمش ! یه توپش رو میبریم دم بازار ردش میکنیم بره!
عموم - اون فامیل ما نیس!
مانی - خوب عصبانی نشین ! فامیلیش رو خط میزنیم!
عموم - اون به درد تو نمیخوره!
مانی - ولی من اونو دوست دارم و به غیر از اون هیچکی رو نمیخوام! اصلا عاشقش شدم! جونم به جونش بسته ست ! اصلا هر نفسی که میدم پایین ! میاد بالا میگه ترمه ! اصلا سری از هم سوائیم ! خلاصه یا اون یا هیچکی ! اگه ترمه رو برام نگیری ازین شهر میرم! میرم یه جای دور که دست هیچکس بهم نرسه ! میرم و تا اخر عمر با یادش زندگی میکنم! حالا چی میگین شما؟!
عموم - اون به درد تو نمیخوره!
مانی - پس خوب منو نگاه کنین که اخرین باره منو میبینین! این صبحونم رو بخورم رفته م! اصلا زندگی بدون ترمه برام معنی نداره! اصلا صبحونه هم نمیخورم! همینطوری گرسنه میرم!
عموم - من خودم یه دختر خوب و خانوم و خوشگل برات در نظر گرفتم! حالا صبحونت رو بخور تا بهت بگم!
(( مانی یه لبخند زد و گفت ))
- منو کفن کردی راست میگی باباجون؟!
عموم - اره!
مانی - چشم - الان تند صبحونه م رو میخورم!
(( مادر و پدرم زدن زیر خنده! برگشتم یه نگاه بهش کردم که داد زد و گفت ـ))
- زری خانوم ! صبحونه رو بیار دیگه!
(( از زیر میز محکم با پام زدم به ساق پاش که داد زد و گفت ))
- اخ چرا میزنی؟!
- تو مگه دیشب به من نگفتی با عمو صحبت کنم؟!
مانی - چرا!
- مگه تو نگفتی فقط ترمه رو میخوای؟!
مانی - چرا!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓