#تمنای_وجودم
#قسمت_بيستوششم
صندلی رو عقب کشیدم ونشستم .امیر همونطور که به نوشیدنیش نگاه میکرد گفت:سو تفاهم رفع شد؟ از این حرفش چیزی نفهمیدم .گفتم :ببخشید متوجه حرفتون نشدم ؟! پوز خندی زد و گفت:من هم بودم خودم رو به اون راه میزدم . نیما :امیر ... امیر :البته به ما ربط نداره ،اما دوست ندارم کسی من رو احمق فرض کنه. گفتم:شما از چی حرف میزنید ؟ فنجان قهوه اش رو کمی به جلو هول دادو گفت:اگه دوست دارید براتون توضیح بدم ،این کار رو میکنم . نیما :امیر بس کن امیر با عصبانیت از رو صندلی بلند شد و رو به شیوا گفت:شیوا ،من تو ماشین منتظرم .....نیما بریم امیر رفت و نیما با گفتن با اجازتون ،بدنبالش رفت . من مونده بودم جریان چیه؟ -شیوا اینجا چه خبره؟ شیوا سرش رو تکون داد و گفت:وقتی موبایلت زنگ زد و رفتی ،همون پسره هم بلافاصله پشت سرت اومد .امیر فکر کرد اون به تو زنگ زده و تو هم بخاطر صحبت کردن با اون از اینجا رفتی .....به من گفت ...گفت دیگه حق ندارم با تو رفت و آمد کنم بلند گفتم:چی ؟ -من گفتم در مورد تو اشتباه میکنه .تو از اون جور دخترا نیستی .
وای خدای من چی میشنوم .مگه میشه ؟آخه چرا اینطوری شد ؟!!!!!!
سرم رو میون دستام گرفتم .انگار همه دنیا رو سرم خراب شده بود .چطور به خودش اجازه داده بود در مورد من اینطور فکر کنه .یعنی فکر کرده من از اون دخترای ........وای نه .خدایا چکار کنم ؟ بغض سنگینی تو گلوم گیر کرده بود .چشمهام رو بستم و دستام رو روی گلوم گذاشتم شیوا:مستانه حالت خوبه ؟ در حالی که سعی میکردم اشکهام سرازیر نشه گفتم:نه حالم خوب نیست .چطور به خودش اجازه داده همچین فکری در مورد من بکنه ...هان ...مگه اون کیه یه آدم خودخواه که جز .... آب دهانم رو قورت دادم بلکه اون بغض لعنتی هم باهاش پایین بره .از رو صندلی بلند شدم و به سرعت بیرون رفتم . امیر به ماشینش تکیه داده بود و با نیما حرف میزد . دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم .نه نباید میزاشتم اونها راجب من اشتباه فکر کنن.به طرف اونها رفتم .امیر با دیدن من حرفش رو قطع کردو حق به جانب نگاهم کرد .رفتم جلوش وایسادم .شیوا هم به من رسید و کنارم وایساد .سعی کردم به خودم مسلط باشم. نباید صدام میلرزید . تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:آقای مهندس مثل این که این شمایید،راجع به دیگران زود قضاوت میکنید . حرف صبح خودش رو به خودش پس دادم .اما قضاوت من کجا و قضاوت اون کجا . ادامه دادم:من اجازه نمیدم کسی در مورد من غلط فکر کنه .هیچ وقت نخواستم و نکردم کاری رو که برای خودم وخانواده ام،شرمندگی بوجود بیاره . هیچ وقت هم بجز امشب که اون هم بخاطر شیوا بوده ،با هیچ مرد غریبه ای بیرون نرفتم . تمام وجودم از عصبانیت میلرزید .به نفس نفس افتاده بودم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا شاید بتونم جلو ریزش اشکم رو بگیرم نگاه امیر متوجه پشت سرم شد .به عقب برگشتم .رحیمی و دوستاش در حال بیرون اومدن از کافی شاپ بودن. یه آن نگاه رحیمی به من افتاد .توقف کرد و با تعجب به ما نگاه کرد . بلند گفتم:آقای رحیمی میشه یه لحظه تشریف بیارید ؟ کمی جا خورد .با طمانینه به ما نزدیک شد. -آقای رحیمی میشه اینجا بگید ,من وشما ،چطور همدیگر رو میشناسیم ؟ ابروهاش رفت بالا :بله ؟! -ازتون خواهش میکنم بگید .من فقط میخوام به اینها بگید ،من وشما ..... رحیمی با عصبانیت گفت:یعنی چی ؟منظورتون از این ادا ها چیه ؟ بعد یه نگاه گذرا به امیر و نیما کرد و گفت:اتفاقا دیدم امشب بر عکس همیشه تحویلم گرفتی تعجب کردم .اما حالا میفهمم که فقط میخواستی برای این آقایون بازار گرمی کنی .برای خودم متاسفم که تو این مدت در موردت اشتباه فکر میکردم و خوشحالم که به پیشنهاد ازدواجم جواب رد دادی . نفسم بالا نمیومد ....چی میشنوم ...... بایه دست سرم رو گرفتم ودر حالی که دیگه نمیتونستم مانع ریزش اشکهام بشم . -بخدا اشتباه میکنید ........همتون اشتباه میکنید ..... دیگه نایستادم و به طرفی دویدم .فقط میخواستم هر طوری که هست از اونجا دور بشم.حرفهای رحیمی مثل پتک تو سرم میکوبید .نگاههای تحقیر کننده امیر ،مثل خوره به جونم افتاده بود .فقط میدویدم .میخواستم فرار کنم از این دروغها ...از این تهمتها.......... دیگه صدای فریاد شیوا هم که من رو صدا میکرد تو هق هق گریه ام گمشد ...
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#رکسانا
لینک قسمت بیست پنجم
https://eitaa.com/Dastanvpand/15026
#قسمت_بیستوششم
-تو از تاریخ چی میدونی ؟ازدوره قاجار!از زمان احمد شاه و اون وقتا؟
-یه مقدار اعلاء دارم!
عمه م-این چیزا که برات تعریف میکنم چیزایی یه که از مادرم شنیدم!خودم که نبودم!زیاد خبر ندارم!همین قدر که شنیدم و میدونم برات تعریف میکنم!
((یه نفسی تازه کرد و گفت))
-پدربزرگ و مادر بزرگ مادرم ایرانی بودن اما ایرانیانی که خیلی سال پیش افتادن دست روسیه!همون موقع که جنگ بود و ما شکست خوردیم!اونام کم کم
روس شدن!یعنی روسیه اون روسیه سرخ نبود!همون روسیه تزاری!پدر بزرگ و مادر بزرگم هردو از خانواده های اشرافی بودن! خونه هایی مسله قصر و کالسکه هایی شیش اسبه و نوکر و کلفت و خدمتکار و جشن هایی آنچنانی و موزیک و رقص باله و تآتر تو خونه و این جور چیزا!اینارو تو کتاب خوندی یا مثلا تو بعضی از این فیلمای قدیمی دیدی یا نه؟
-یه چیزایی ازشون دیدم!
عمه م-پدر پدر بزرگم از اون آدمایی بوده که دلش میخواسته جز روسیه باشه و خودش رو همیشه یه روس میدونسته اما بر عکس پدر بزرگم همیشه دلش
میخواسته ایرانی باشه!حالا این دوتا حرفه همدیگه رو میفهمیدن یا نه بماند!حتما اونا هم حرفه همدیگه رو نمی فهمیدان!بگذریم!
مادر بزرگم م خانوادش همینجوری بودن!مدرن و شیک یا بقول بعضی ها بورژوا!
گویا وقتی مادر بزرگم چهار یا پنج سالش بوده معلم زبانه فرانسه و انگلیسی و موسیقی داشته و خدمتکار مخصوص و معلم باله و این چیزا!
پدربزرگمم همینطور!توسن سیزده چهارده سالگی یه شمشیر زن خوب بوده و بلد بوده با این هفت تیر های سر پر تیر اندازی کنه و مثلا برای حفظ شرافت با
بدست آوردن دختر مرده علاق ش با رقیبش دوئل کنه و هر هفته با اسب بره برای شکار و سر وقت معلم زبان و معلم رقص و اینجور چیزا!اینم فهمیدی؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-حالا از این چیزا که گفتم چی دست گیرت شود؟
-خوانواده پدر بزرگ و مادر بزرگتون جز اشراف اون زمان بودن و صاحب قصر و کاخ و پول زیاد و در اون زمان خیلی مدرن!
عمه م-آفرین!
-اما یه مساله برام روشن نیست!
عمه م-چه مساله ی؟
-ایران در زمان قاجاریه این طوری نبوده!یعنی دختر ها باید تو خونه می موندن و پسرام مثلا یه مکتب خونه میرفتن و بعدشم می رفتن حجره پدرشون و میشدن یه کاسب بازاری!مگه اینکه...
عمه م-مگه اینکه چی؟
-پدر بزرگ و مادر بزرگتون تو چه شهری بودن؟
((یه لبخند زد و گفت))
-گرجستان شوروی !یعنی گرجستان ایران!البته اگر میتونستیم بعد از اینکه مدت اون قرار داد ها تموم شود پسش بگیریم!
-چرا گرجستان؟
((یه نگاه به من کرد و گفت))
-مگه برات فرقی میکنه؟
-خوب نه والی معمولا کسی که تو گرجستان زندگی میکنه باید مسیحی باشه!
((یه لحظه مکس کردم بعدش با شک و دودلی گفتم))
-شما مسیحی هستین؟
((یه لبخند زد و گفت))
-نمیدونم!یعنی حالا دیگه نمیدونم!
((یه سیگار دیگه ورداش و روشن کرد و گفت))
-تا اینجا که گفتم فهمیدی یا نه؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-وقتی مادر بزرگم حدودا هیجده سالش بود یه شب تویکی از این جشن ها ازش میخوان که برای مهمون ها پیانو بزنه.مادربزرگامم میره میشینه پشته پیانو و شروع میکنه به زدن.گویا هنوز اون وقتا رسم نبوده که مثلا یه دوشیزه از خوانواده یه اشراف آواز بخونه اما یه مرتبه نمیدونم چی میشه که مادربزرگمم همین تور که داشته یه قطعه رو اجرا میکرده شروع میکنه به خوندن!
تا صداش که احتمالا خیلی قشنگ بوده بلند میشه همه ساکت میشن و جوونا جمع میشن دورش!همه تعجب کرده بودن!این شاید اولین باری بوده که دختره یک خوانواده اشرافی در یه جشنه اشرافی آواز میخونده!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓