داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_بيستوچهارم پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم .با یکی قرار دارم ....ببخشید
#تمنای_وجودم
#قسمت_بيستوپنجم
مستانه امیر شوخی کرد -من شوخی ندارم .تو هم اگه دوست نداری با من بیایی من ناراحت نمیشم بعد در ماشین رو باز کردم .اما تا خواستم پیاده بشم ،ماشینی که از بغل ما رد میشد چنان بوقی زد که کشیدم عقب و در بستم امیر پوزخندی زد و گفت:چی شد پشیمون شدید ؟ اخم کردم و گفتم :ابدا نیما برگشت عقب و گفت:خانوم صداقت بی خیال بشید .این امیر انقدر که نشون میده بد اخلاق نیست گفتم :برای من اهمیتی نداره بعد رو به شیوا گفتم :میشه پیاده بشی تا من هم از اون طرف پیاده بشم نیما:شیوا خانوم شما یه چیزی به ایشون بگید شیوا :مستانه جان ،خواهش میکنم گفتم:شیوا جان مگه نمی بینی پسر خاله عزیزتون ماشین رو کنار زدن ،دیگه با چه زبونی بگن باید پیاده بشیم ،مزاحمیم . یه دفعه با گازی که امیر به ماشین داد به عقب پرت شدم . امیر:من چاکر دختر خاله ام هم هستم ،حالا که این طورشد، شیوا،تا تمام خریدت رو بکنی خودم در خدمتم . -پس لطف کنید و همین جا نگه دارید ،چون از قرار معلوم تنها من مزاحمم شیوا یه نیشگون ازم گرفت .نیما گفت:خانوم صداقت کوتاه بیاین دیگه .حرفی زده شد ،تموم شد رفت .تو رو خدا دیگه دنبالش رو نگیرید.نا سلامتی از فردا دوباره باید با هم کار کنیم . بعد رو به امیر گفت:اینطور نیست امیر؟ امیر:من که چیزی نگفتم .ایشون به خودشون گرفتن خواستم جوابش رو بدم اما وقتی دیدم ,داره از تو آینه نگاه میکنه حرفی نزدم و روم رو برگردوندم . نیما هم لبخندی زد گفت:حالا به مناسبت آشتی کنون با یه نوشیدنی گرم چطورید؟ شیوا گفت:آقا نیما مگه کسی با کسی قهر بوده که اینطوری میگید ؟ -حق با شماست .خب پس حالا برای دوام این دوستی با یه نوشیدنی داغ چطورید؟ امیر در حالی که خنده تو صداش بود گفت:چی گفتی نیما -نیما:بابا اصلا هر چی ...با یه نوشیدنی موافقید یا نه؟ امیر :من که موفقم تو چی شیوا ؟شیوا:من هم همینطور .من هنوز اخمهام تو هم بود و بیرون رو تماشا میکردم نیما گفت:خب, مثل این که خانوم صداقت هم موافقن .چون سکوت علامت رضاست . شیوا دستم رو فشرد . میدونستم دل تو دلش نیست بخاطر همین یه لبخند کمرنگ زدم . بعد از این که امیر جلو یه کافی شاپ نگه داشت همه پیاده شدیم و داخل شدیم .یه میز ۴ نفره انتخاب کردیم و نشستیم .تا نشستم رحیمی رو دیدم با چنتا از دوستاش دور یه میز نشسته بودن .(این اینجا چکار میکنه ) هنوز متوجه من نبود ،دلم نمی خواست من رو تو اون موقعیت ببینه .چون مطمئنا یه فکر دیگه میکرد . دست چپم رو کنار صورتم گرفتم تا صورتم دیده نشه .این امیر هم که امروز بد جور رفته بود تو نخ من .کنجکاو نگاهم کرد وبعد بطرف چپ سمت من یه نگاه انداخت . نیما گفت:خب ،خانوم صداقت چی میخورید. (حالا نمیشد اول از من نپرسی) سعی کردم تشویش و نگرانی تو صورتم نباشه گفتم:فرق نمیکنه . بعد خودم رو کج کردم طرف شیوا چرخیدم تا در تیر راس نگاه رحیمی نباشم . شیوا آروم گفت:چیزی شده؟ امیر و نیما مشغول سفارش شدن .گفتم :یکی از همکلاسیهام اینجاست .دوست ندارم من رو ببینه ،چون حتما فکری ناجور میکنه . -چرا باید این فکر رو بکنه ؟! -به نظر تو چه دلیلی داره من با ۲ تا پسر مجرد اینجا مشغول خوردن نوشیدنی باشم .اون هم من که محل به هیچ کدوم از پسرای دانشگاه نمیدم .خودت که میدونی من اهل این برنامه ها نیستم -حالا کدوم طرف نشسته -درست سمت چپ من همون پسره که بلوز سبز پوشیده شیوا خودش رو کمی جلو کشید تا رحیمی رو بهتر ببینه یه دفه موبایلم زنگ خورد .اوه ،اوه،مامانم .یادم رفت باهاش تماس بگیرم .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستوپنجم
((جریان رو براش گفتم.شروع کردن با رکسانا به خندیدن.وقتی خنده هاشون تمام شد عمه م گفت))
-عین باباشه!اون چند سالی که باهم زندگی میکردیم یه گربه یا یه سگ یا یه پرنده از ترسه باباش جرات نداشت بیات طرفه خونه ما!خیلی شیطون بود!
((بعد یه نگاه به من کرد و گفت))
-توام همینطور!درست مثله باباتی!ساکت و اخمو ولی مهربون و محکم!
((سرم رو برگردوندم طرفه بخاری که قاب عکس ا روش بودن و بعدش برگشتم طرفه عمه م و گفتم))
-قراره ترمه خانوم از اونجایی که هستن اسباب کشی کنن.
عمه م -چرا؟
-مانی میخاد!یکی از آپارتمان های بابا اینا خالیه نزدیکه خونه خودمونه! مانی بهش گفت که بیات اونجا زندگی کنه
((یه لحظه ساکت شدم بعدش گفتم))
-یه چیزه دیگه م هست!
عمه-چی عمه؟
-مانی دیشب ازم خواست که درمرد ازدواجش با ترمه خانوم با عموم صحبت کنم!
((عمه م یه لبخند زد و گفت))
-خب صحبت کردی؟
-عموم موافق نیست ولی مانی لجبازه!میدونم حرف خودش رو به هرصورت پیش می بره!
((چایی م رو برداشتم و کمی ازش خوردم و یه سیگاره دیگه روشن کردم و گفتم))
-نمی خواین برام از گذشته ها بگین؟
عمه م-چرا ولی اول باید خودت بخوایی که بدونی!
-می خوام بدونم
عمه م-اشکاله ما اینه که همش میخواهیم بریم تو گذشته ها!آینده یه ما ها رفته تو گذشته هامون وقت شه که گذشته هارو دیگه ول کنیم گذشته دیگه مرده!
بهتره که این مرده رو خاک کنیم و سرمون رو برگردونیم طرفه آینده!اما تاحالا نشده!یکی ش خوده من!
-بالاخره اگرم قرار باشه این مرده هارو خاک کنیم نباید یه خاطره یه ازشون داشته باشیم؟!
عمه م -چرا!اما فقط درحد یه خاطره!نباید هم این خاطره یه سی بندازه رو آینده و حال مون!هرچند که برای من انداخته!
((سرم رو تکون دادم که اون هم یه سیگار از روی میز برداشت و روشن کردش و شروع کرد به کشیدن.دو سه دقیقه ای هیچی نگفت بعدش یه نگاه به من کرد و گفت))
-تو اصلا چیزی در باره یه پدر بزرگت میدونی؟
-نه!
عمه م- میدونی که پدرت و موت از زنه دومش بود؟
-نه!
عمه م-پدر بزرگت دو تا زنگ گرفت!اولی ش مادره من بود و دومش مادره پدرت و عموت!
((یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت))
-نمی دونم از کجا برات شروع کنم و بگم!یه دنیا حرف تلنبار شده تو دل مه!اگه سر واز کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت!
-من گوش میدم!
عمه م-فقط گوش دادن کافی نیست!باید درک کنی!باید بفهمی!بعضی از پدر مادرا یعنی اکثرشون به حرفه بچه ها شون گوش میدان اما نمیتونن بفهمن شون و
یا درکشون کنان!این میشه که بینشون فاصله می افته!فاصله بینه دوتا نسل!حالام بینه من و تو برعکس!این دفعه توباید به حرفام گوش بدی و درک کنی!باشه؟
-سعی میکنم!
((سرش رو تکون داد و گفت))
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓