#تمنای_وجودم
#قسمت_بيستوچهارم
پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم .با یکی قرار دارم ....ببخشید شیرین جون نمیتونم همراهت بیام شیرین لبخند زد و رو به امیر گفت :به هر صورت از لطف شما ممنونم امیر سرش رو به احترام تکون داد و رفت .شیرین در حالی که شماره فرید رو میگرفت گفت:ببینم خوشگله ،با کی قرار داری،شیطون ؟ با یه پسر خوشگل . خندید و گفت:اگه از این عرضه ها داشتی که خوب بود.
گوشیم زنگ خورد _جانم شیوا جان -من پایینم -بیا بالا من هنوز کار دارم بعد هم گوشی رو قطع کردم ومنتظر شیوا شدم .از اتاقم امدم بیرون .سرحدی کیف به دست به طرف اتاق امیر رفت وگفت:آقای مهندس من دارم میرم کاری ندارید؟ صدای امیر رو شنیدم که گفت:نه خسته نباشد -ممنون شما هم خسته نباشد (وای که چقدر این دختر ادا میاد) نیما از اتاق بغل دستی امیر که اتاق کارش بود بیرون اومد و از سرحدی خداحافظی کرد . سرحدی قبل از رفتن کیفش رو روی شونه اش جابجا کرد و بدون رغبت از من خداحافظی کرد .چند لحظه بعد در شرکت باز شد و شیوا وارد شد .جلو رفتم و با هم روبوسی کردیم شیوا:همه رفتن -همه یعنی نیما ؟ لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتم:نه هنوز نیما و امیر نرفتن . در همین لحظه دوتاشون از اتاق امیر اومدن بیرون.امیر با دیدن شیوا لبخندی زد و گفت:به به ،سلام .شیوا خانوم افتخار دادید چه عجب از این طرفها . شیوا که کاملا خجالت ،بخاطرحضور نیما از چهرش مشخص بود آروم سلام کرد . نیما هم همونطور جوابش رو داد .امیر نزدیکتر اومد و گفت:خوب نگفتی این طرفها -با مستانه جان قرار گذاشته بودم با هم بریم خرید نگاهی به نیما انداختم .شک در این نگاههای مشتاق نداشتم .لبخندی رو لبهام نقش بست .اما با نگاه امیر که با اخم نگاهم میکرد ،خنده رو لبهام خشک شد . (حتما پیش خودش فکر کرده از فرصت استفاده کردم و پسر مردم رو دید میزدم .) لب پایینم رو گاز گرفتم و به شیوا نگاه کردم . شیوا:خوب بریم مستانه جان. امیر:کجا میخوای بری برای خرید -همین اطراف -ماشین آوردی ؟ -نه -پس من تا یه جایی میرسونمتون بعد رو به نیما گفت:تو که دیرت نمیشه نیما:نه اصلا اینها دیگه کجا میخوان بیان . شیوا :مزاحم نمیشیم ،من و مستانه خودمون میریم نیما جواب داد:مطمئن باشید ،مزاحم نیستید آخه ،نازی ...دوباره یه لبخند اومد رو لبم اما این دفعه به امیر نگاهی نکردم .
اول من و شیوا ،از شرکت زدیم بیرون .دست شیوا رو فشردم.شیوا لبخندی زد و به طرف در آسانسور رفتیم. امیر و نیما هنوز تو شرکت بودن .آروم به شیوا گفتم: شیوا ،بخدا این نیما هم به تو علاقه داره .من از نگاهش فهمیدم .خیلی تابلو بود شیوا با حالت خاصی گفت :خدا کنه.
ماشین امیر یه نیسان MORANU بود ،از اونها که من عاشقش بودم .انقدر دلم میخواست آقام یکی از این شاسی بلندا برام بخره .من و شیوا رفتیم عقب نشستیم و مشغول صحبت شدیم. شیوا :مستانه اگه حرف تو رو گوش نمیکردم ،الان اینطوری نمیشد. -دیدی حالا ،تازه کجاش و دیدی .من تا تو رو به ریش این نیما نبندم ول کن نیستم ....حواست به اینه بغل باشه طرف بد جور زیر نظرت داره .
شیوا از خجالت سرخ شد و گفت:راست میگی مستانه -دروغم چیه .از وقتی سوار شدی همینطور چشم چرونی میکنه آروم زد به پهلوم و این موجب شد خندم بگیره ،نگاهم به آینه جلو افتاد .امیر چنان نگاهم کرد که بند دلم پاره شد (این چشه همیشه اخمهاش تو همه ) من هم اخم کردم و رومو بطرف پنجره کردم و مشغول تماشای بیرون شدم. امروز حسابی گل کاشتم .من هیچ وقت این کارا رو نمیکردم ،الان میگه این دختر تنش میخاره . با این فکر سری از تاسف برای خودم تکون دادم .شیوا آروم گفت :چیه ،یه دفعه رفتی تو هم -از بس این فامیلت اخمهاش تو هم آدم به خودش شک میکنه نگاهی به اینه انداخت و گفت:من که همچین چیزی نمی بینم -الان رو که نمیگم ،اونوقتی که خندیدم چنان اخمی کرد که گفتم الان از ماشین پرتم میکنه پایین. با این حرفام شیوا زد زیر خنده.
امیر از آینه نگاه کرد و گفت:اگه چیز خنده دار برای هم تعریف میکنید ،بگید تا ما هم بخندیم . در عوض شیوا جواب دادم:داشتیم میگفتیم اگه شما همینجا نگه دارید خیلی خوب میشه .چون با اون قیافه ای که شما گرفتید هر کی ندونه فکر میکنه ما به زور سوار ماشین شما شدیم با این حرفام نیما پوزخندی زد و گفت:ایشون راست میگه امیر.از موقعی که سوار شدیم همینطور اخم کردی امیر ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت: اگه ناراحته میتونید پیاده بشید نیما :ا ...امیر ... گفتم:همین کار رو هم میخواستم بکنم شیوا دستم و گرفت و گفت:مستانه امیر شوخی کرد -من شوخی ندارم ....
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستوچهارم
چشمای درشت و اصلی رنگ که با رنگه طلایی موهاش خیلی هماهنگی داشت!خلاصه برگشت و دره ورودی سالن رو واکرد و رفت تو و من هم دنبالش راه افتادم و تا رفتم تو سالن دیدم که عمه لیا اومده همون جلوی در!بهش سلام کردم.یه لحظه این احساس بهم دست داد که انگار منتظره که مثلا برم جلو و بغلش کنم اما خودم ی همچین حسی نداشتم!یعنی هنوز برام مثل یه غریبه بود! بلافاصله خودش فهمید و جوابم رو داد و گفت))
-خوبی عمه جان؟؟
-ممنون
عمه-بیا!بیا تو اتاق پذیرایی!
((صبر کردم تا خودش جلوتر رفت و دره اتاق پذیرایی رو واکرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم که رویه ی مبل نشست و گفت))
-بشین عمه جون!رکسانا جون!یه زحمتی میکشی چند تا چایی به ما بدی؟
رکسانا-چشم عمه خانوم!
((اینو گفت و رفت طرفه آشپزخونه.منم روی یه مبل کامی اونطرف تر نشستم که عمه گفت))
-چی شد عزیزم؟رفتین؟
-رفتیم
عمه م -دیدینش؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-حالش چطور بود؟؟؟چطوری دیدینش؟یعنی چه جور دختری محک ش زدین؟
-با یک باردیدن که نمیشه کسی رو محک زد!
عمه م-راست میگی عمه اما همینجوری م می شه یخورده آدما رو شناخت!
-در هرصورت دیدیمش
عمه م -باهاش حرف زدین؟
-یه مقدار اما فلان حاضر نیست برگرده اینجا!
((یه لحظه ساکت شد وبعدش گفت))
-میدونم
((از جیبم سیگارم رو در اوردم و بهش تعارف
کردم.یه دونه ورداشت و براش روشن کردم و سیگاره خودمم روشن کردم.داشت فکر میکرد.هیچی نگفتم.چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی امد تو و امد جلو من و تعارف کرد.فکر کردم چایی اورده.تا خواستم بردارم دیدم قهوه س!زود دستم رو کشیدم و گفتم))
-من قهوه نمیخورم!
رکسانا -چرا؟
-دوست ندارم!
رکسانا-خیلی عالیه که!
((یه نگاه بش کردم که زود گفت))
-ببخشین!الان براتون چایی میارم!
-نه!خیلی ممنون!من اصلا چیزی نمیخورم!زحمت نکشین!
((عمه م خندید و گفت))
-رکسانا جون یه چایی براش بیار!
((رکسانا زود رفت که چایی بیاره و یه خورده مکث کردم و بعدش گفتم))
-ببینین خانوم،من باید همه چیز رو بدونم!باید بدونم که اختلافه شما با پدرم و عموم سره چی بود!باید بدونم که......
عمه م-هنوز به من میگی خانوم؟
((یه لحظه سکوت کردم و بعدش گفتم))
-هنوز زبونم نمی چرخه که عمه صداتون کنم!باید خودتون درک کنید که چی می گم!
عمه م-میفهمم!حق دری!
((یه خورده سکوت برقرار شود و هیچ کدوم هیچی نگفتیم..سیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت))
-عمه،دیشب چی شود بالاخره؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓