یـــــا ضـــــامـــــــن آهـــــــو
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیستو_نه🍃
نویسنده: #سیین_باا 😎
تب و تاب اون حال بد اولی کم شده بود..
هرکی رفته بود یه جایی تا دعا کنه..
دلم نمیومد امیرم رو تنها بذارم..
اونقد گفتیم و گفتیم که اجازه دادن بالای سرش بمونم..
روی تخت خوابیده بود قهرمان من..
دستگاه نفس به صورتش بود..
الهی شکر که نفس میکشه..
رفتم نشسته م کنارش..
دستمو گذاشتم روی دستش و زمزمه کردم؛
سلام امیرم!
دلم برات تنگ شده یه هغته ست عزیزدلم..
داشتی میومدی پیش من؟؟
نرسیدی که.. (بغضم گرفته بود ولی نمیخواستم گریه کنم)
خب چه اشکالی داره ، من اومدم پیشت :)
اومدم کنارت..
تازه خودمم دستتو میگیرم :)
انگشتمو نوازش وار کشیدم روی صورتش و دوباره ادامه دادم؛
دورت بگردم چه مظلوم شدی أخمویِ من..
شاید اندازه ی یک ساعت فقط براش حرف زدم
اونقد گفتم که خودم خسته شدم..
بلند شدم دیگه باید میرفتم که عمو و خاله بیان..
گناه داشتن منتظرشون بذارم..
خم شدم سمت گوشش با التماس گفتم؛
امیرم؟! چشماتو میخوام! دلتنگ نگاهتم!
قول بده زود بیدار شی💓
روزآ پشت سر هم میگذشت و خبری از خبر خوب نبود..
یک ماهی میشد که وضعیت امیر همونجوری مونده بود گاهی امیدوار تر گاهی هم،،،،، ناامید که نه امیرم ادم تنها گذاشتن نبود :)
فقط یکم خسته بود خواسته بخوابه :)
من نمیگمآ ؛ آقا رضا میگه از بس این روزا دنبال درس و دانشگاه و کارای خادم شهدایی بوده، یادش رفته یکم استراحت کنه بعد الان گرفته تخت خوابیده..
میگه امیر دوساله دنباله ثبت نامِ #سوریه بوده، دوساله شب و روز تلاش کرده اسمشو بنویسه، اسمش در بیاد بره..
آقا رضا میگه؛ امیر پنهونی آموزش دیده دوره دیده اماده شده..
الان کاراش جور شده که بتونه بره الان دیگه وقتش بوده، اما به من فکر نکرده بوده ، پیش بینی منو نکرده بوده..
مخالفت بابا هم با همین قضیه بوده..
جانم :)
عزیزِ اهل بیت دوستم💓
روزیکه قضیه رو فهمیدم با چشمای گریون رفتم پیشش..
دستشو گرفتم شروع کردم باهاش حرف زدم:
+به آرزوت رسیده بودی امیرم؟! منکه میدونستم یه روزی دیر یا زود این خبر رو بهم میدن..
چرا خودت بهم نگفتی قربونت برم..
تو که میدونستی من میدونم آرزوتو ، چرا اول بهم نگفتی؟!
من انقد بدم که نذارم خوشحال شی؟!
من انقد بدم که نذارم نذر عمه ی سادات شی؟!
سخته عزیزدلم خیلی سخته نداشتنت نبودنت هرلحظه جون به لبم بیاد سخته ولی لبخند تو می ارزه به همه ی اینها..
لحظه ی آخر بهش قول دادم اگه پاشه بذارم به آرزوش برسه💓
نشسته بودم پیش شهدای گمنام و برای امیرم زیارت عاشورا میخوندم ، نذر سلامتیش هرروز ده بار زیارت عاشورا میخوندم..
یک ماه گذشته..
کم نیاووردم ، خسته نیستم، ولی دل تنگم..
دلتنگ خندیدن کنار امیر
دلتنگ پیام دادناش
زنگ زدناش..
که بهش بگم *مرسی که دارمت بهترین*
بغضم سر باز کردو همدردم شدن شهدا..
میبینید امیرمو؟! میبینید چقدر دوستون داره؟!
میشه کمکمون کنید؟!
بمونید قرار دل بیقرارمون💙❤💙
چند وقت دیگه باید بیاد خادمی، کی بلند شه که برسه.. دلتون میاد امسال نباشه پیشتون😭
مگه من ریحانه ی شما نیستم؟!
ببینید غم به دلمونه😭
مگه نه میگن شهدای گمنام به مادرسادات حساسن..
میشه به مادرتون قسم؟؟؟ 💙
میگن تو مسابقات عکس برتر راهیان نور کشوری نفر اول شدم ..
میدونید کدوم عکس؟!
همونیکه غروب علقمه کنار اون دوتا شهید گمنام از امیرم ، از خادم الشهیدم گرفتم..
اون عکس برتر شده😭
من فردا چجوری برم هدیه ی نفر اولیمو بگیرم بدون امیرم😭
کمکمون کنید توروخدا😭
#شاید_معجزه ❤
آقا رضا برای اینکه یکم حالمو خوب کرده باشه از خواست تو مسابقات شرکت کنم..
ولی اصرارش فایده نداشت اخرشم خودش اون عکس رو فرستاد برای مسابقه؛ یه هفته بعدش هم بهم خبر داد که برتر شده و حالا امروز باید توی جشن ۲۲ بهمن که مراسم تجلیل هم بود شرکت میکردم و هدیه م رو تحویل میگرفتم..
با زهرا و آقا رضا رفتیم..
+ریحان؟؟
_جان دلم؟؟
+خوب باشی خواهریم!
زهرای مهربونم، میدونست آشوبم..
بهش لبخند زدم..
وقتی اسمم رو صدا زدن و ازم خواستن چند کلمه درباره ی عکس توضیح بدم؛ همش چهره ی امیرم جلوی چشمام بود..
نقش چشمای عسلیش، که مهربون نگاهم میکرد..
+کسیکه ازشون گرفتم؛ همسرم هستن، میشه دعا کنید حالشون خوب بشه؟! دعا کنید حالشون خوب بشه و قبل از شروع راهیان نور بتونن دوباره خادم بشن، من بتونم دوباره ازشون عکس بگیرم!
جایزه م به طور ویژه خادم الشهدای افتخاری شلمچه هم بود..
بدون امیرم کجا برم💙
+امیرم؟! پاشو دیگه ببین، من بدون تو برم اخه؟؟
پاشو باهم بریم؟!
عکس خوشکلت بهم افتخار خادمی رو داده، کی بلند میشی دیگع وقت نداریمآ
دوباره حرفامو بی جواب گذاشت..
ایندفعه خسته تر از همیشه گفتم:
درد داره که هستی و حواست نیست تاج سرم!
شب بود و از خاله خواسته بودم امشب رو من کنار امیرم بمونم..
ساعت دو بود که مثل هر دفعه که پیشش میموندم و آخر ا