🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_سه
(شیده)
الان 5 روز گذشته، دیگه نمیتونستم تحمل کنم باید به دیدن فرزاد میرفتم، صبح بهش زنگ زدموبرا ساعت 12 پارک کنار خونمون قرار گذاشتم، اصلاً نمیتونستم انقد راحت کنار برم، باید شانسمو امتحان میکردم شاید اگه میفهمید چقد دوسش دارم، اگه میفهمید محبتهای خودش باعث این عشق شده یکاری میکرد و بی تفاوت ازم رد نمیشد.
ساعت 11 ونیم پاشدم یه مانتوی سفید رو همون شلوار گرمکن مشکی که پام بود پوشیدم یه شال مشکیام انداختم رو،سرمو رفتم نشستم تو پارک، یه ربع بود که نشسته بودم اون دیر نکرده بود من زود اومده بودم، تا قبل از اینکه بیام تو پارک مطمئن، بودم که میخوام همه چیو به فرزاد بگم اما از وقتی اینجا نشستم استرس گرفتمو شک کردم، نمیدونم شایدم ترسیده بودم پیش خودم گفتم بزار حالا که دودل شدم یه نظریام از حافظ بپرسم، گوشیمو از جیبم دراوردم یه فال حافظ گرفتم، حافظ اینجوری گفت:
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یا رب اندر کنف سایهی آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گرفتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهرچو مهرملک و شحنه گزید
من اگر مهرنگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و گر می اینست
دیدم از پیش که در خانهی دینم چه شود
صرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و می
تا از آنم چه پیش آید از اینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقموهیچ نگفت
حافظ آر نیز بداندکه چنینم چه شود
طبق معمول چیز زیادی از غزل حافظ نفهمیدم ولی هرچی که بود تردیدمو شکستو دوباره مصمم کرد که حرفامو بگم، همین موقع سایه فرزادو روبروم دیدم سرمو بلند کردم نگاهش کردم با لبخند اومد کنارم نشستوگفت: سلام امر کرده بودین ساعت 12 اینجا باشم با اینکه دلیل احضارمو نفرموده بودین اما الوعده،وفا رأس 12. بعدم ساعتشو نشونم داد.
به زحمت جلوی بغضمو گرفتموگفتم: سلام خوبی؟
فرزاد: مرسی تو چطوری؟
من: ممنون به لطف شما
فرزاد: شیده جان چیزی شده؟؟
من: چیزی باید بشه؟؟
فرزاد: آخه صبح دلیل اومدنمو بهم نگفتی یکم دلم شور افتاد، عمو کامران که خوبه؟
من: آهان، آره همه خوبن، همه بجز من
فرزاد: تو چرا خوب نیستی؟ بازم سامان کاری کرده؟
من: نه بابا اون بنده خدا که داره روز به روز بهتر میشه تا یکی دو هفته دیگم میرن سر خونه زندگیشون
فرزاد: پس چیشده عزیزم؟
من: حوصله ندارم مقدمه چینی کنم این چند روزم انقد حالم خراب بود که وقت نشد با خودم تمرین کنم که چی بهت بگم
فرزاد: راجبه چی حرف میزنی؟؟
من: وسط حرفام نپر حرف زدن برام سخت میشه
فرزاد: پس تا پس نیفتادم بگو چیشده
من: چند سال پیش که عموجهان برا درس خوندن فرستادت اونور غم دنیا تو دلم نشست تحمل اینکه، نباشیو دیر به دیر ببینمت برام سخت بود، آخه از وقتی یادمه دوست داشتم اما هر جوری که بود تحمل کردم، تو این سالا خواستگار داشتم مزاحم داشتم پیشنهاد دوستی داشتم اما به هیچکدوم نه نگاه کردم نه فکر، چون نمیخواستم به عشقم خیانت کنم اما تو حالا بعد 5 سال اومدی نشستی از یه دختر دیگه حرف میزنی، حالا فقط یه سؤال دارم دوس دارم جوابشو از خودت بگیرم، فرزاد چیشد که از من گذشتی؟
فرزاد: وای شیده این حرفا چیه میزنی؟ تو چی داری میگی؟؟؟ عشق!!! خیانت!!! کی بین منوتو عشقی بوده؟؟
من: نبوده فرزاد؟؟
فرزاد: معلومه که نبوده
من: پس چرا همیشه هوامو داشتی؟ چرا انقد باهام مهربون بودی؟ چرا دوسم داشتی؟
فرزاد: خب قربونت برم تو برام مثل آوا
بودی مگه میشد دوست نداشته باشم؟ مگه میشد هواتو نداشته باشم؟
من: با کارات عاشقم کردی که بعدش بهم بگی مثل آوایی؟ من آوا نیستم فرزاد
فرزاد: تورو خدا اینجوری حرف نزن یکاری نکن از خودم متنفر بشم، آخه من چه رفتار غلطی داشتم که تو دچار سوء تفاهم شدی؟
دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک میریختم،
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼