🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_هفت
(شیده)
ساعت ده صبح تو همون پارک نزدیک خونمون منتظر فرزاد نشستم، صبح زود تلفن کرد گفت میخواد منو ببینه منم که تو این شرایط اصلاً طاقت دیدنشو ندارم کلی بهونه آوردم اما انقد اصرار کرد که کنجکاوی مجبورم کرد قبول کنم، داشتم بی حوصله قدم میزدم که صدای فرزاد و پشت سرم شنیدم
فرزاد: سلام شیده جان
برگشتم نگاهش کردم انقد حواسم پرت بود که حتی جواب سلامشو ندادم، جلوی پامون یه نیمکت بود، نشستیم، یه لبخند زد و گفت: خب حالت،چطوره خانوم کوچولو؟؟
ناخودآگاه از شنیدن این کلمه عصبانی شدم، بدجور حرصم گرفت چرخیدم سمتشو گفتم: میشه دیگه به من نگی خانوم کوچولو؟ میدونم منظورت از این کلمه چیه عمداً میگی کوچولو که من باورم شه به چشم تو بچم باشه فرزاد جان من قبول کردم که بچم حالا دیگه بس کن.
فرزاد با تعجب بهم خیره شد و گفت: از رو عادت این جمله رو گفتم همچین منظوریام که تو گفتی نداشتم.
من: آره خب از رو عادت میگی عادت کردی منو بچه ببینی
فرزاد: شیده من منظوری نداشتم
من: داشتی
فرزاد: بجون خودت نداشتم
من: جون من مگه برات ارزشم داره؟!!
فرزاد: فک کن نداشته باشه!!! مگه میشه؟؟
من: خیلی چیزا شده اینم روش
فرزاد: این خیلی چیزا که میگی از اولم بوده تو درست ندیدی
من: درست ندیدم چون درست بهم نشون ندادن، زیادی تظاهر آدمارو جدی گرفتم
فرزاد: نمیخوای دست از کنایه برداری؟ من اومدم که باهم حرف بزنیم
من: منوشما چه حرفی با هم داریم؟ اصلاً کار مهمتون چیه که منه بچه رو قابل دونستی باهام هم صحبت بشی؟
فرزاد از حرفام عصبانی شد بلند شد روبروم وایسادوگفت: میرم هروقت تونستی بی تیکه و کنایه حرف بزنی بگو بیام حرفاموبزنم، دوسه قدم که دور شد دلم طاقت نیاورد برا این همه لجبازی به خودم لعنت،فرستادم بدون اینکه بخوام یهو صداش کرد
من: فرزاد؟؟
سر جاش وایساد بدون اینکه برگرده گفت: جانم؟
نمیدونم چرا دست از این کاراش برنمیداشت چرا با این لحن حرف زدنش میخواست بیشتر از این دلمو بلرزونه، چرا به من میگه جانم مگه جانش یکی
دیگه نیست؟؟؟ ای خدا دیگه پاک داشتم دیوونه میشدم، بهش گفتم: مگه قرار نبود حرف بزنیم؟؟ خب بیا بشین..
،برگشت با مهربونی یه لبخند بهم زد و گفت: مگه شما میزاری حرف بزنیم وروجک؟؟
بعدم اومد کنارم نشست، این آرامش همیشگیش واقعاً تحسین کردنی بود
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼