🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_چهار
دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک میریختم، بین گریه هام گفتم: اسم این همه سال احساس منو نزار سوءتفاهم بهم بر میخوره حداقل بگو توام زمانی دوسم داشتی اما حالا نداری اینجوری خیلی بهتره تا بگی از اول هیچی نبوده
فرزاد: شیده کوچولوی من معلومه که دوست داشتمودارم اما به خدا به جون خودت مثل آوایی برام همون حسی که به اون دارم به تو دارم
خیلی عصبانی بودم صدامو بالا بردم و
گفتم: تو بیخود کردی مثل آوا منو دوس داشتی، اون خواهرته ولی من که نیستم چرا بهم توجه میکردی چرا وقتی برگشتی بازم...
از شدت گریه نتونستم حرفمو ادامه بدم، سرمو بین دستام گرفتم، یکم بهم نزدیک شد و دستامو آورد پایین و گفت: چرا با خودت اینجوری میکنی؟ تو خیلی کم سنوسالی کلی وقت داری برا عاشق شدن و عاشقانه زندگی کردن. بهت یقین میدم حست به من یه حس بچگونست که چنوقت دیگم از سرت میپره، اخه عزیزمن توبرا من همون شیده کوچولویی
بغلت میکردم میبردم برات خوراکی میخریدم حالا چطور میتونم به یه چشم دیگه نگات کنم؟!
من: ولی من دیگه اون شیده ای که بغلش میکردی میبردی براش خوراکی میخریدی نیستم من بزرگ شدم
فرزاد: بزرگم شده باشی دید من به تو همونه الانم که چیزی نشده حرفای امروزتو میزارم پای شوخی، هنوزم برام مهمی و میتونی روم حساب کنی مثل یه برادر
به چشماش زل زدم همون چشمایی که دنیا رو برام معنی میکردو حالا باید به یکی دیگه تقدیمشون میکردم، اون لحظه هیچی از خدا نمیخواستم جز اینکه فرزادو به من بده، با یه صدای گرفته و ته مونده ی هق هق گفتم: حتماً خیلی از من خوشگل تره
با عصبانیت بلند شدو یه چند قدمی ازم دور شداما دوباره برگشت روبروم روی زمین رو 2 تا زانوش، نشست و با کلافگی گفت: چرا درک نمیکنی؟ میخوای هم خودتو عذاب بدی هم منو؟؟
اصلاً نمیفهمیدم چی دارم میگم، هیچوقت خودمو انقد وقیح و بی غرور ندیده بودم، با همون حالت منگم گفتم: خیلی بیشتر از من دوسش داری؟
اینبار نفسشو فوت کرد بیرونو بلند شد رو نیمکت کنارم نشست
فرزاد: ببین عزیزم من تورو یه شکل دیگه دوس دارم اونم یه شکل دیگه، تو نباید خودتو با کسی مقایسه کنی
من: تو بگو من چیکار کنم؟ همیشه مال من بودی حداقلش آینه از نظر من مال من بودی حالا بگم باشه برو با اون؟ مال اون باش؟
فرزاد با یه لرزش تو صداش که از عصبانیت بود گفت: مگه من تحفم مال کسی بشم؟ بعدشم من اگه شوهر سوین بشم بازم پسرعموی تو میمونم همیشه هم در خدمتت هستم، تو که قرار نیست منو از دست بدی فقط باید قبول کنی منو یه شکل دیگه داشته باشی
من: بعد از حرفای امروز...
فرزاد: اصلاً به حرفای امروز فکر نکن، یه درد دلی باهم کردیم همینجام تموم میشه میره
من: یعنی حرفامو فراموش میکنی؟؟
فرزاد: آره مطمئن باش
همین حرفش غمموبیشتر کرد، من دلم نمیخواست فراموش کنه، دلم نمیخواست منو حرفامو ندیده و نشنیده بگیره، دلم یه برخورد دیگه میخواست ولی از حرفاش معلوم بود که من براش فقط یه دختر بچم که هیچ شانسی برا رقابت با عشقش ندارم، پس بهتر دیدم خودمو بیشتر از این له نکنم، بلند شدمو گفتم: ممنون که فراموش میکنی
فرزاد: دیگه حرفشم نزن وروجک، میری خونه؟
من: آره ببخش که دعوتت نمیکنم بیای خونه بابا نیست میدونم که توام نمیای
فرزاد: نه بابا اتفاقاً یجا کار دارم باید برم، فقط؟
من: فقط چی؟
فرزاد: مواظب خودت باش به چیزای الکیام فکر نکن
من: باشه حتماً، خدافظ
فرزاد: خدافظ
رفتم خونه دلم آروم که نشده بود هیچ بدتر گر گرفته بود، تا قبل از اومدنم یه امیدی داشتم اما حالا دیگه مطمئن شدم که باختم، فکرم بدتر بهم ریخته بودو سردرد گرفته بودم، خیلی راحت تموم زندگیمو با یه جمله با یه اسم ازم گرفتن، دوس داشتم تلافی کنم، باید ثابت میکردم که بچه نیستم باید فرزادو از کاری که باهام کرد پشیمون میکردم، با همه این حرفا خودمم دقبقا نمیدونستم چمه و چی میخوام،2 تا قرص آرام بخش خوردمو برافرار از همهی فکرو خیالا خوابیدم.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸