🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سیزدهم_۲
....
بازهم قرار گذاشت که فاطمه بیست دقیقه بعد اینجا نزدیک قبر شهیدهای گمنام منتظرت میمونم...😊
با خوش حالی قدم برمیداشتم، بعد از زیارت و دست کشیدن به ضریح، قصت کردم دو رکعت نماز شکرگذاری هم بخوانم به خاطره اتفاقی که افتاده، سریع بلند شدم و با عجله رفتم وضو گرفتم، دوباره برگشتم داخل، نماز خواندم و برای همه گرفتارهای به این مریضی دعا کردم 😊 بیست دقیقه رو به اتمام بود، اما به خاطر اوضاع امیر بعد از تزریق و شرایط جسمی که داشت،نمیخواستم معطل بشه، زود تر بلند شدم و خارج شدم، داخل حیاط کنار قبر شهیدان گمنام منتظره امیر ایستادم😊
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که امیر هم آهسته و قدم زنان داشت سمت قبرها میومد، سرش پایین بود، معلوم بود نگاه های ترحم آمیز مردم اذیتش میکرد، آخر چند بارهم بهم گفته بود که از این قضیه رنج میبره، نزدیک که شد متوجه حضور من شد،با لبخند گفت :
+خیلی وقته اینجا منتظری؟ این دفعه زود اومدی😊
جواب دادم:
+زیارت قبول😂 نه منم تازه رسیدم 😊 بریم خونه ما؟
جواب داد:
+بریم، راستی فاطمه، منم نذر قول داده بودم به امام حسین که اگر تا اربعین خوب بشم، هر ماه، یک مبلغ بریزم به حساب خیریه محک😊 حالا هم که زودتر خوب شدم، پس از ماهِ بعد،این رو هم بزاریم داخل خرج زندگی 😊😊
با خوشحالی و غرور جواب دادم:
+حتماً، ولی به من نگفته بودیااا، منم نذرم رو ادا میکنم به زودی 😊 حالا بریم دیگه....😊
من رو رسوند خانه، پیش مادرم رفت، خبر خوب شدنش رو داد و مادرمم پیشانی امیر رو بوسید و گفت؛
+ان شاءالله که همیشه سلامت باشی مادر، 😊😊
با لبخند جواب مادرم رو داد و به خاطره اینکه عجله داشت، سریع خداحافظی کرد و رفت😊
من به اتاقم رفتم، پنجره رو باز کردم، هوا مثل همیشه دل نشین بود، روی تخت دراز کشیدم و باز ذهن فعال بنده شروع به صحبت کرد:
+یعنی باز امیر مثله قبل میشه؟
+خونه رو کی تمیز کنیم؟
+امسال اربعین باهم میریم کربلا؟
هزار جور سوال مختلف توی ذهنم، رفت و آمد میکرد، خوش حال بودم، تلفنم رو گرفتم و پیامک زدم:
+امیر، حالا که خوب شدی، امسال اربعین، من دلم کربلا میخواد، خودت دنبال کار رو بگیر، بلیت هواپیما با آقاجون😊😊😊😊
چند دقیقه گذشت، حدودا نیم ساعت، مایوس شدم از اینکه بهم جواب بده، که دیدم گوشیم لرزید😊
پیامک داشتم :
+فاطمه، امروز هم اومدم دنبال کاره کربلا، پیش دوستمم که اگر بشه برای ما جا پیدا کنه که باهم بریم 😊😊 پیام میدم، فعلا یا علی🌸
با دیدن این پیامک از جا پریدم و فقط گفتم:
+حسین جون عاشقتم آقاجان😊 بخواه که بیایم پابوست....😊
جواب دادم:
+نعم الامیر،😂😂 میکشی که مرا حاج آقا، مواظب خودت باش، یا علی🌸
خانم جون،درب اتاق رو زد و اومد داخل روی صندلی نشست و گفت:
..........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓