🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیودو
تو زانتیای علی که نشستیم نوشین نفسش و فوت کرد بیرون و گفت
-دختره دیوونه این چه کاری بود اخه تو کردی
حوصلش و نداشتم
-نوشین حوصله ندارم میشه بیخیال بشی
اونم سرشو تکون داد
دوباره درد دست و پاهامو سرم شروع شده بود
چشامو بستم
یه ماه ازون ماجرا میگذشت ومن الان سه ماهه باردار بودم
ازون شب تاحالا رفتارم با کامران خیلی سرد شده بود هرکاری میکرد بهم نزدیک بشه محلش نمیدادم اون که ازمن ناامید شده بود دوباره رفته بود دنبال هرزه بازیش شبا مست میومد خونه و پشت در اتاقم ولی من خونسرد قبل اینکه بیاد میرفتم تو اتاقم و در و میبستم
با نوشین قرار گذاشته بودم بریم امروز سونو با همدیگه
صبح بدون حوصله لباس خنک پوشیدم تو این دل گرما
یه مانتو نخی کرمی با شال و شلوار همرنگش پوشیدم صندل های سفیدمم پام کردم
حوصله ارایش نداشتم فقط یه رز لب زدم
نوشین تک زد سریع رفتم پایین
کامران با دیدنم ابروهاش و انداخت بالا و با تعجب گفت
-به سلامتی جایی تشریف میبرین
همونطوری که داشتم میرفتم خیلی سرد گفتم
-با نوشین میرم بیرون
-بااجازه کی؟
-خودم
-حق نداری با نوشین جایی بری فهمیدی؟
برگشتم و با چشای یخم زل زدم تو چشاش
-نه
ازون حالاتم خیلی تعجب کردو سریع خودشو جمع کرد
-گفتم کجا؟
بی حوصله جواب دادم
-دارم میرم سونو،حالا اجازه هست؟
چشاش برق زدو گفت
-منم میام واستا اماده شم
سریع براق شدم و گفتم
-لازم نکرده من رفتم
بعدم سریع زدم از خونه بیرون
که داد زد
-بهار گفتم واستا منم میام به قران اگه پاتو ازین خونه بدون من بذاری بیرون
حوصله دردسر نداشتم
به نوشین گفتم بیاد تو
خودمم رفتم تو الاچیق نشستم که نوشین گفت
-چیه چرا نمیای بیرون؟
-واستا کامرانم میاد
با تعجب گفت
-کامران؟اون واسه چی میاد؟
قبل اینکه من جوابشو بدم صدای کامران از پشت سرش بلند شد
-واسه اینکه بابای بچم ،به شما ربطی داره؟
نوشین با نفرت نگاش کرد و رو به من گفت
-پس من میرم بهار بای
اومد که بره دستشو گرفتم و بی حوصله گفتم
-لوس نشو منم بدون تو نمیرم
بعدم یه پوزخند به کامران زدم که داشت با حرص نگام میکرد
سریع نگامو ازش گرفتم فقط دیدم اونم باهام ست کرده بود
از جام بلند شدم و راه افتادم سمت در
با ماشین کامران رفتیم
جلوی مطب جایی نبود واسه همین کامران مارو پیاده کردو خودش رفت جای پارک پیدا کنه
دقیق سر وقت اومده بودیم
منشی سریع فرستادمون داخل
مانتوم و در اوردم و بلوزم و به گفته دکتر زدم بالا
یه مایع زله ای روی شکمم زد
در زدن و منشی اومدتو روبه دکتر گفت
-خانوم دکتر همسر این خانوم میخوان بیان تو اجازه بدم
-اره بکو بیاد
کامران اومد تو بالای سرم واستاد
ازتماس دستگاه با شکمم خندم میگرفت من و نوشین با لبخند مانیتور رو نگاه میکردیم
کامرانم با لبخندی که گوشه لبش بود یه نگاه به من میکرد یه نگاه به مانیتور
ایششششش پسره پررو
بعد سفارشاتی که دکتر کرد راه افتادیم طرف ماشین
بازم گیر ترافیکای تهران افتاده بودیم،نگام به دختری افتاد که داشت گل میفروخت حدودا 10 ساله میزد
همینطوری داشتم نگاش میکردم که با عجله اومد طرفم و زد به شیشه
شیشه رو دادم پایین و بهش لبخند زدم
با التماس گفت
-خانوم تورو خدا یه گل بخر ،اقا یه گل واسه خانومت بخر
کامران-چنده؟
-5تا 2500
کامران سرشو تکون دادو گفت
-5تا بده
بعدم رو کرد بهم و گفت
-از تو داشبورد کیف پولمو بده
با سردی تمام گفتم
-خودت بردار
بد نگام کردو خم شد روم و کیفش و برداشت
ارنجشو گذاشته بود رو رون پام نگاه به دستای مردونش کردم و سریع صورتمو برگردوندم
کامران یه 5 تومنی به دختره دادو گلا رو ازش گرفت
-اینا زیاده
-بقیش مال خودت
دختره باخوشحالی تشکر کردو رفت
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیودو
وای نه باباش ادم خوبیه -ممنون از لطف شما صرف شد اول صبحیوا این چرا سوراخه حالا مقنعه ام کو…. دیدی یادم رفت جوراب بخرم متکاهارو زیر رو کردم دیشب انقدر خسته بودم که تا رسیدم هر کدومشونو یه جایی پرت کردمشهاب- دباغ چیکار می کنی چرا انقدر لفتش می دی – امدم امدم امدم غر غرنکن خوب برای اینکه دلم ضعف نره یه نون پنیر برای خودم درست کنم این که سر اورده دیگه وقت چایی دم کردنم ندارمرو پله ها نشستم و شروع به بستن بند کفشام کردمدستشو کرده بود تو جیب شلوارش و بر بر منو نگاه می کرد شهاب- تموم شدبه نون پنیر تو دستم یه گاز زدم از پله ها پریدم پایین … بله بله بله تموم شد….بفرماید در خدمتمچند ثانیه ای بهم خیر شد – باز چیه دوباره چیکار کردم چرا اونطوری نگام می کنی هیچی هیچی بدو بریم -ببین گفته باشم من فقط شام می خورم و میام…. حوصله میوه خوردن و نشستن ندارمشهاب- نه مثل اینکه تو باورت شده فقط داریم برای مهمونی می ریم -پس برای چی داریم می ریمشهاب- اوه خدا بهم صبر بده-وایییییییییییییییی خدا جون شهاب سریع زد رو ترمزشهاب- چیه؟ چی شده؟ زهرمو اب کردی که تو- دیدی چی شدبا اضطراب بهم نگاه کرد- من که لباس ندارمسرشو گذاشت رو فرمون … ای خدا من چه گناهی به درگاهت کردم – خیلی بد شد لباس ندارم نهههههههههه…. همه ی نقشه هات بهم ریخت….ولی باور کن تقصیر من نیست خوب تا حالا مهمونی نرفتم که لباس بخرمشهاب- دباغ-بلهشهاب- الهی در دو بلات بخوره تو فرق سر من …فکر می کنی برای چی صبح به این زودی امدم دنبالت- نههههههههههههشهاب- اره- اما من که پول ندارم لباس بخرم تازه هنوز پول دکترو جراحی رو بهتون ندادمشهاب- دباغ دکترو جراحی رو بی خیال شو لباسم من خودم برات می گیرم- نه نه من زیر دین کسی نمی رمشهاب- دباغ اخه چه دینی ….فکر کن هدیه است- بابا هدیه یه بار گیرم دوبار ولی هربار که هدیه نمیشه…..تازه کی برای هدیه انقدر خرج می کنهشهاب- چرا نمی فهمی رفتن به این مهمونی برام خیلی مهمه- جداشهاب- اره- باشه پس من تو اولین فرصت پولتونو پس می دم شهاب- باشه بعدا هر کاری که دلت خواست بکن فقط الان هرچی می گم گوش کنسرمو تکون دادم باشه ****ای خدا اینجا چند طبقه است وای چه لباسایی ….حتما قیمتاشونم خدا تومنهانقدر مغازه های رنگا رنگ وجود داشت که ادم توشون محو می شد شهاب جلوتر از من می رفت و من اروم دنبالشاز کنار هر مغازه رد می شد م چند ثانیه ای پشت ویترینش وایمیستادم و با هیجان اجناس داخل مغازه رو نگاه می کردم شهاب- کجایی بیا دیگه وقت نداریم دیدم دم در مغازه ای وایستاده سریع پیشش رفتم شهاب- بیا توباهم رفتیم تو ….. مغازه مانتو فروشی بود شهاب- کدومشو دوست داری؟-من انتخاب کنمشهاب- نه من… مگه من می خوام بپوشم …. هر کدومو دوست داری بردار؟کمی فکر کردم ………….میگم ممنونا ولی تو مهمونی که مانتو نمی پوشنعزیزمن….. دباغ جان…. می دونم ……….ولی از اینجا تا اونجا هم که نمی تونی با لباس مجلسی بری – اره راست می گی خوب بذار ببینم شهاب- چی شد انتخاب کردی؟-نه چرا؟-نمی دونم کدومو بردارم اصلا نمی دونم تو اینجور مهمونیا چطور لباس می پوشن.شهاب- ناراحت نمی شی من برات انتخاب کنمبا لبخند گفتن نهچرخی تو مغازه زد و برام دو دست مانتو برداشت شهاب- برو امتحان کن ببین از کدومشون خوشت میاد واقعا سلیقه اش حرف نداشت ست تنم بود هر دوتاشم خوب بود و نمی دونستم کدومشو بردارم از اتاق پرو امدم بیرونشهاب- خوب کدوم ؟- نمی دونم دوتا شم خوبه شهاب- باشه بده….. اقا دوتاشو بر می داریم – نه نهشهاب- قرار شد امروز رو حرف من حرفی نزنیم به همبن ترتیب برام کیفو کفش و شال و روسری و چیزای دیگه گرفتدر حالی که دستامون پر بود به یه پاساژ دیگه رفتیم – هنوز تموم نشدهشهاب- نه اصل کار مونده – با خستگی گفتم چی؟لباست- ببین گرمت نیست ؟شهاب- چرا …..ابمیوه چی می خوری برات بگیرم- من بستنی می خوام اونم کیمشهاب – وایستا الان میام چند دقیقه بعد امد برام یه کیم و برای خودش ابمیوه گرفته بود در حال خوردن کیم از پشت ویترین مغاز ه لباس عروس رد شدیم وایستادم و به یکی از لباس عروسا نگاه کردم یه لحظه خودمو توش مجسم کردیزهی خیال باطلشهاب- چرا نمی یایدیدم شهاب کنارم وایستاده – هیچی بریمشهاب- خوشت امده – نه داشتم نگاش می کردم شهاب- کدومشو ؟همونطور که به کیمم گاز می زدماونی که بندیه می بینی چقدر ناز سنگ دوزی شده دامنشم زیاد پفی نیست دیدم شهاب هم با دقت نگاه می کنهشهاب- خوب بریم دیر شدباشه بریم اخرین گازو به کیم زدم و پرتش کردم تو جوی فاضلاب و همراهش وارد یه پاساژ شدیم.شهاب- اینجا دیگه خودت انتخاب کن من از این چیزا سر در نمیارم واقعا لباساش معرکه بود نمی دونستم کدومشو انتخاب کنم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓