#تمنای_وجودم
#قسمت_سیودوم
همونطور داشتم غر میزدم که امیر و نیما از اتاق با هم اومدن بیرون . -سلام امیر که مثل همیشه زورش اومد جواب هم بده .اما این نیما جای اون هم احوالپرسی کرد چقدر این پسر خوب و باادبه.انشاءالله خوشبخت بشه ..البته با شیوا ...
با هم رفتن تو اتاق مهندسین .باز یه آه کشیدم .....
یه یک ساعتی گذشته بود که چنتا مرد که خیلی هم متشخص بودن ،وارد شدن .سلام کردم یکی از اونها جلوتر اومد و بعد از این که سلامم رو پاسخ داد گفت که قرار ملاقات دارن .من هم مثل گیجها پرسیدم :با کی ؟ - با مدیریت این شرکت متعجب شدم چرا امیر حرفی نزده .به هر صورت گفتم که منتظر اونها بودن و به اتاقی که مخصوص این ملاقاتها بود راهنماییشون کردم .در رو بستم و به طرف اتاق مهندسین رفتم.ضربه ای به در زدم و در رو باز کردم .سرم رو داخل کردم و گفتم:ببخشید مهندس رادمنش ،اون افرادی رو که منتظر شون بودید ،تشریف آوردن . امیر هم گیج تر از من پرسید:کدوم افراد؟ گفتن از شرکت.....تشریف آوردن و با شما قرار ملاقات دارن. امیر یه نگاه به بقیه کرد و از من پرسید:امروز؟ -اینطور گفتن از جمع معذرت خواهی کرد و اومد بیرون و در رو بست.
تا به حال اینقدر نزدیک به من نایستاده بود .یه حسی درونم موج میزد.نا خودآگاه یه قدم رفتم عقب.
امیر آرم گفت:حالا کجا هستن؟
نمیدونم چرا صدام در نمی اومد.فقط با انگشت دستم به اتاق اشاره کردم .
امیر نگاهی به در اتاق کرد و دوباره پرسید :شما مطمئنید ؟ -اینکه انجا هستن یا نه ؟ -نه ...از این که گفتن امروز قرار ملاقات دارن. -بله مطمئنم سرش رو انداخت پایین .در باز شد و نیما هم اومد بیرون نیما:امیر چه خبره ؟ امیر با کلافگی سرش رو تکون داد و گفت:نمی دونم چرا این خانوم سرحدی در مورد این ملاقات حرفی نزده .اون هم ملاقات به این مهمی !
نیما اخمهاش رو کرد تو هم وگفت :این دفه اولش نیست که چیزی یادش میره .یادت اون دفه نگفته بود شرکت ....تماس گرفتن و برای افتتاحیه دعوتمون کردن .یادته همین نرفتنمون،چقدر گرون برامون تموم شد .
امیر یه دستش به دیوار تکیه دادو سرش رو انداخت پایین و گفت: میدونی چقدر منتظر این موقعیت بودم .اینها به هرکس وقت ملاقات نمیدن . -پس چرا اینقدر معطل میکنی و نمیری تو؟
امیر صاف ایستاد و با اشاره به لباسش گفت:با این سر و وضع.
یه نگاه بهش انداختم.یه شلوار جین از اون مدل جدیدا پوشیده بود با یه تی شرت مشکی تقریبا چسبون که عظلاتش رو به خوبی به نمایش گذشته بود. من هم مثل این ندید بدیدا گفتم:به نظر من که عالیه.
یه دفعه هردوشون چرخیدن طرف من .تازه متوجه حرفام شدم.سریع گفتم:منظورم اینه که انقدر هم مهم نیست رسمی باشید .مهم اینه که اونها منتظر شما هستن و شما هم منتظر این فرصت بودید پس بهتره زیاد معطلشون نکنید .
آخه دختر به تو چه ؟اصلا مگه تو خودت کار نداری که انجا وایسادی ؟
امیر رو به نیما گفت:تو هم میایی -نه اگه لازم شد خبرم کن
من هم که هنوز همونجا وایساده بودم با نگاه امیر مثل لبو سرخ شدم و رفتم سرجام نشستم و الکی خودم و مشغول نوشتن کردم.
لحظه ای که امیر میخواست داخل اتاق بشه یه لحظه نگاهمون با هم تلاقی کرد و باز دل من هری ریخت پایین .اما باز هم مثل هر دفعه نگاه امیر فقط یه نگاه ساده بود .
نیما روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشست و گفت:این خانوم سرحدی دیگه شورش رو در آورده . به خودم امدم و گفتم : با من بودید ؟
نیما به صندلیش تکیه داد و گفت:خانوم سرحدی رو میگم این دفعه اولش نیست که اینچنین چیزی رو از قلم میاندازه .
تازه یادم اومد صبح اول وقت یکی از این شرکتها زنگ زده بود و از این که هنوز سفارششون که طراحی یه برج مسکونی بود به دستشون نرسیده ،شکایت کرده بود .کاغذی رو که این مورد رو روش نوشته بودم به نیما نشون دادم و گفتم: راستی این شرکت هم زنگ زد گفت ،نقشه های برج هنوز به دستشون نرسیده ،حالا این و باید به شما نشون بدم یا به مهندس راد منش . نیما روی صندلی صاف نشست و کاغذ رو از دستم گرفت و گفت:این چیه؟ -عرض کردم که صبح..... میون حرفام اومد و گفت: اصلا ما در این رابطه چیزی نمیدونستیم .
این داستان ادامه دارد......
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#رکسانا
#قسمت_سیودوم
مانی-میگم آ!رک بریم به عمه بگیم ما نمی خوایم ناهار اینجا بمونیم!
-یعنی چی؟!مگه میشه؟!
مانی_یعنی چی نداره!خب من میترسم!اگه یه چیزی ریختن تو غذامون چی؟!
-برای چی یه چیزی بریزن تو غذا مون؟!
مانی-یواش بگو!
((آروم گفتم))
-برای چی چیزی تو غذامون بریزن؟!
مانی-مگه تو قهوه تو نریختن؟!
-نه!
مانی-پس چرا قهوه ات رو نخوردی؟!
-خوردم!
مانی-حالت بد شد؟!
-نه،خیلی خوشمزه بود!
مانی-رکسانا به زور بهت داد خوردی؟!
-نه
مانی-با ناز و عشوه خرت کرد خوردی؟!
-نه بابا!
مانی-پس چه جوری وادارت کرد خوردی؟!
-وادارم نکرد!خواهش کرد،منم خوردم!
مانی-پس الان از چی می ترسی؟!
-نمی ترسم!
مانی-پس چرا میگی تنها اینجا نمونم؟!
-برا اینکه منم دلم می خواد اینجا بمونم!
مانی-دستت درد نکنه که منو تنها نمیذاری اما بهتره هر دومون یواشکی فرار کنیم!
-برای چی؟!
مانی-خب بریم که برامون اتفاقی نیفته دیگه!
-مگه قراره چی بشه؟!
مانی-من نمیدونم!تو به من گفتی!
-زده به کلت؟!
مانی-یعنی چی؟!
-من منظورم این بود که حالا که قراره ناهار اینجا بمونیم،دوتایی بمونیم بهتره!
مانی-که مواظب همدیگه باشیم دیگه!
-مواظب همدیگه برای چی؟!
مانی-چه می دونم!تو گفتی!
-بابا تو چرا اینجوری شدی؟!قبلا من یه کلمه می گفتم و تو تا آخرش همه چیز رو می فهمیدی!
مانی-حتما تو قهوه منم چیزی ریختن که عین عقب افتاده ها شدم!
-این حرفها چیه میزنی؟!
مانی-بابا تو به من اینا رو گفتی!
-من کی همچین چیزی به تو گفتم؟!
مانی-همین اولش که منو آوردی بیرون دیگه!
-آوردمت بیرون که بهت بگم منم دوست دارم اینجا بمونم!
مانی-برای چی؟!
-خب منم چیز شدم دیگه!
مانی-حالت بد شده ؟!
-اه...!چرا چرت و پرت میگی؟
مانی-خوب آخه چت شده؟!
-چیزیم نشده!میگم منم از رکسانا خوشم اومده!دوست دارم بیش تر پیشش باشم!
((یه خورده نگاهم کرد و بعد دوباره آرام گفت))
-یعنی عاشقش شدی؟
-عاشقش که نه!اما ازش خوشم اومده!
((اینو گفتم و خندیدم!مانی م خندید و بعد جدی شد و آروم گفت))
-یعنی دو ساعته منو آوردی دم مستراح که بگی از رکسانا خوشت اومده؟!
((بعد دوباره خندید که منم با خنده گفتم))
-آره دیگه؟
((دوباره جدی شد و آزوم گفت))
-پس اون حرفا که می زدی چی بود،همونکه قهوه رو خوردی و اینجایی موندن خطرناکه و این چیزا چی؟
-منظورم این بود که منم با تو اینجا بمونم!
((دوباره خندید و آروم گفت))
-یعنی در واقع نمی تونستی حرف دلت رو درست به زبون بیاری!
((خندیدم و گفتم))
-آره دیگه!
((دوباره آروم گفت))
-پس چرا این حرفها رو اینجا بهم میگی؟خب یه بارکی میبردی منو تو خود توالت و پرده از این عشق بر میداشتی؟!
-خب آخه دیگه بد میشد!
مانی-یعنی ما الان دوساعته اینجا،دم مستراح داریم به همدیگه پچ پچ می کنیم بد نشده؟!
-خب چرا بد شده!تقصیر توئه دیگه که هر چی میگم نمی فهمی!
((یه نگاهی به من کرد و گفت))
-الهی تیکه تیکه بشی با این عشق نامانوست!آبرومونو جلو اینا بردی!حالا برگردیم بریم اونجا چی بگیم؟!بگیم دوساعته دم توالت چی در گوش همدیگه پچ پچ می کردیم؟؟
-راست میگی آ!اصلا حواسم نبود!
مانی-تو حواست به چی هس!خب نمی تونستی همون اول یه کلمه بگی از این دختر خوشت اومده؟!
-چه می دونم!خجالت کشیدم!
مانی-از کی؟!از من نره خر که شب و روز با ها تم خجالت کشیدی؟!
-راست میگی خیلی بد شدآ!
مانی-حالا دیگه واقعا باید یواشکی از اینجا فرار کنیم!یعنی خجالتامون باید فرار کنیم!
-خب بیا تا حواس شون نیس در بریم!
مانی-در بریم که پس فردا بگن این دوتا با همدیگه رتن دم توالت و یه خورده با هم لاس زدن و بعدشم از خجالتشون فرار کردن؟!
-خب پس چیکار کنیم؟
مانی-بیا بریم یه خاکی تو سرمون می کنیم!
((دست منو گرفت و با خودش کشید و برد طرف مهمون خونه و رفتیم تو که دیدیم عمه و رکسانا دارن با تعجب دارن به ما نگاه می کنن!تا رفتیم تو عمه گفت))
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓