eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 دستمو گذاشتم زیر چونمو و با نگاه رفتنش و دنبال میکردم کامران گلارو گذاشت جلوی ماشین کثافتتتتتت بهم نداد بعد 1 ساعت که از شر ترافیک راحت شدیم رسیدیم خونه بهار جلوی خونه بدون تو جه به کامران خداحافظی کردو رفت میدونستم از کامران بدش میاد خوب حقم داشت منم از کامران به شدت بیزارم کامران ماشین و بیرون گذاشت ودر و باز کردو رفتیم تو هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که دیدم ایفون و زدن کامران خودش رفت درو باز کن فقز صدای متعجبش و شنیدم که میگفت -اینا اینجا چیکار میکنن اهمیتی ندادم و رفتم لباسام و با یه گرمکن صورتی خاکستری و یه تاپ گردنی صورتی عوض کردم موهامم باز گذاشتم اومدم پایین که برم دستو صورتمو بشورم که در خونه باز شدو یه خانوم 30 ساله خیلی لوند وارد خونه شد همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم که یکی از پشت سرش گفت -کیمیا برو تو دیگه وا اینا کی بودن دختره کنار رفت و پشت سرش یه خانوم دیگه و دوتا مردو یه بچه 7،8 ساله اومدن تو سریع به خودم اومدم و دوییدم بالا یه پلیور خاکستری تنم کردم و موهامم با کش دم اسبی بستم و رفتم پایین همشون در حال بگو بخند بودن که اروم سلام کردم با سلام من ساکت شدن دختره که الان میفهمیدم اسمش کیانایه با خوشحالی اومد طرفمو گفت -سلام عزیزم من کیانام خواهر کامران بعدم رو کرد به کامران و گفت -وای کامران این عروسکو از کجا گیر اوردی هه این چی میگفت خواهر کامران بود ابروهام پرید بالا،با حالت سرد زل زدم تو چشاش و گفتم -خوشبختم از لحنم جا خورد ولی بروی خودش نیاورد و با لبخند گفت -بیا عزیزم بیا بقیه رم بهت معرفی کنم رفتم جلوی اون خانوم دومی خودشو معرفی کرد -سلام عزیزم من لادنم،زن داداش کامران جان بهش نگاه کردم پوست سفیدو لبای کوچیک و چشای درشت مشکی بد نبود نه میشد گفت زشته نه خوشگله به اونم به سردی جواب دادم رفتم جلوی اون دوتا اقا یکیشون خیلی شبیه کامران بود حدس زدم داداش کامران باشه -به زن داداش گلم من کاوه ام داداش بزرگه کامران بهش لبخند زدم تنها کسی که ازش خوشم اومد کاوه بود بعد اون نوبت دامادشون بود -سلام خانوم زیبا منم ناصرم شوهر کیانا جان سرمو تکون دادم ناصر دستشو گذاشت پشت پسر بچهه و گفت -این پسر باباس اقا کیوان به بچه لبخندی زدم و بهشون تعارف کردم بشینن خودمم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی و اماده کنم کامرانم پشت سرم اومد داخل -نمیدونم کی اومدن!فکر کنم الان رسیدن تازه خودشون که میگفتن میخواستن غافلگیرم کنن محلش ندادم خیلی بهش برخورد اومد جلوم واستادو رامو سد کردو با لحن معترضی گفت -چرا اینجوری باهاشون رفتار کردی؟ پوزخندی زدمو گفتم -لیاقتشون همینقدر بود دستش و اورد بالا و زد تو صورتم هیچی نگفتم و با نفرت نگاش کردم خواهرش اومد داخل و با دیدن ما اروم زد تو صورتشو گفت -وای خدا مرگم بده کامران چیکار کردی؟ کامران عصبانی برگشت و مشتش و کوبوند تو دیوار و گفت -لعنتی کیانا اومد طرفمو گفت -طوریت که نشد عزیزم پوزخندی بهش زدم و گفتم -عادت کردم بعدم رفتم در یخچال و باز کردم و میوه ها رو برداشتم و تو طرف شستم کامران از اشپزخونه رفت بیرون کیانا اومد کنارم نشست و گفت -تو چرا از ما و کامران بدت میاد؟ با نفرتی که تو چشام بود برگشتم طرفش و گفتم -باید ازتون خوشم بیاد؟باید ممنونتون باشم که گند زدین تو زندگیم؟باید ممنونتون باشم که از پدرو خانوادم جدام کردین؟باید ممنونتون باشم که تو سن 15 سالگی یه بچه انداختیت تو بغلم صدام داشت اوج میگرفت عصبانی بودم و میلرزیدم کامران دوباره اومد تو اشپزخونه و زل زذ تو چشام -دیگه داری گوهای زیادی میخوره بهار،حالیته چی ازون گوه دونی میاد بیرون از جام بلند شدم و خواستم بیام بیرون که جلومو گرفت و با حرص گفت -سریع ازش معذرت خواهی کن -برو کنار -زود باش -نمیکنم ازت بدم میاد از هرچیزی که مربوط به تو باشه بدم میاد بعدم با مشت کوبوندم تو شکمم -ازین بجه ای که خون تو تو رگاشه بدم میاد گریه مبکردم و حرف میزدم و خودم و میزدم همه اومده بودن تو اشپزخونه لادن و کیانا سعی داشتن جلومو بگیرن 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓