داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
#تمنای_وجودم #قسمت_سیوهشتم صبح که شرکت رفتم شیوا اونجا بود .با دیدنش رفتم طرفش و بغلش کردم -سلام .د
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیونهم
پریدم بغلش . شیرین:آی یواشتر بچم افتاد زدیم زیر خنده .رو به فرید گفتم :آقا فرید بابا شدنتون رو تبریک میگم -ممنون مستانه خانوم شیرین گفت:مهندس هست -آره ،یه لحظه بشین به شیو ا بگم خبرش کنه ....راستی ،این شیوا هستش ،همون که تعریفش رو کردم .
خیلی صمیمی با هم دست دادن.رو به شیوا گفتم :میری به مهندس بگی خانوم شجا عی اینجاست و باهاش کار داره.
شیوا سری تکون داد و به طرف اتاق مهندسین رفت.
شیرین:چه ملوسه .به نظر دختر خوبی میاد -آره ،خیلی دختر خوبیه
دستم رو رو شکمش گذاشتم و گفتم :حال جوجوی من چطوره ؟ -اون که خوبه ،اما من حالم تعریفی نداره ،هر چی میخورم عق میزنم ،دکتر میگفت شاید تا ۴ ماه آینده همینطوری باشم.
با صدای امیر که با فرید احوالپرسی میکرد برگشتم .شیرین هم با انها احوالپرسی کرد و با هم به اتاق کار امیر رفتن.
روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشستم .ناکس نیما از فرصت استفاده کرد و اومد بیرون .رو به شیوا گفت:با کار چطورید ؟
شیوا که لپش از خجالت سرخ شده بود گفت:زیاد سخت نیست اما خب دقت زیادی میخواد -نگران نباشید،خانوم صداقت که خب از پس کارها برامدن ،مطمئنم شما هم میتونید.
بعد رو به من گفت:جریان سرامیک ها رو گفتید شیوا:سرامیک ،جریان چیه؟ گفتم :آخه تعریف کردنی ،نیست نیما:اختیار دارید من که هروقت یادم میوفته کلی میخندم.
بعد هم خودش جریان رو تعریف کرد.
اونقدر بامزه میگفت که خود من هم خندم گرفته بود .شیوا هم با خنده هی سر برای من تکون میداد. یه لحظه تلفن زنگ خورد و شیوا مجبور شد گوشی رو برداره ،البته برای اینکه خنده اش نگیره کج نشست که به خودش مسلط باشه و با دیدن خنده من خنده اش نگیره .
این نیما هم که ول کن نبود.آروم گفت:اونجاش خنده دار بود که امیر رو زمین افتاده بود و با حرص نوشته ها رو یکی یکی پاک میکرد.
از تجسم امیر تو اون وضعیت خندم بیشتر شد طوری که شیوا به من و نیما اشاره کرد ساکت باشیم .اما خندمون بند نمی امد .در کل همیشه همینطوریه.وقتی میخوای نخندی بدتر خنده ات میگیره .
از شانس من هم همون موقع در اتاق امیر باز شد و همشون امدن بیرون.
اخلاق امیر که معلوم بود بدون اخم و تخم روزگارش نمی چرخید .اما نگاه شیرین و فرید هم یه جوری بود .خنده ام خود به خود قطع شد .صدام رو صاف کردم و رو به شیرین گفتم :چی شد ؟
شیرین یه نگاه به نیما انداخت و امد کنارم ایستاد .از رو صندلی بلند شدم.شیرین یه نگاه معنی دار بهم انداخت و گفت: هیچوقت ندیده بودم اینطوری از ته دل بخندی .اون هم با جنس مذکر.
منظورش رو فهمیدم گفتم:خفه بابا ،طرف خودش نامزد داره .نامزدش هم همین شیوا خانومه
-ا..راست میگی -هی ،تقریبا -تقریبا یعنی چی ؟ -یعنی اینکه قرار نامزد بشن -پس واجب شد حتما بهشون تبریک بگم دستش رو کشیدم و گفتم :دیوونه حرفی نزنی هنوز هیچ کس نمیدونه ......
با سر به شیوا و نیما اشاره کردم و گفتم:اینها همدیگر رو دوست دارن.
شیرین به طرف انها نگاه کرد و گفت:آخه نازی ....چه خجالتی هم هستن .هر دو سرشون رو انداختن پایین .
خندیدم و گفتم:همه که مثل تو نیستن چشم طرف رو در بیارن.
یه نیشگون از دستم گرفت.دستم و مالیدم و گفتم :خدا رو شکر من از نیشگون های تو خالص میشم .
-مستانه حالا که این وحیدی پرید .تو بیا رادمنش رو واسه خودت تور کن.خداییش خیلی به هم میاید .از نظر اخلاق هم که مثل هم میمونید .هر دوتون پاچه میگیرد.
با صدا کردن شیرین توسط فرید ،نتونستم یه فحش درست و حسابی تحویل شیرین بدم
وقتی شیرین و فرید رفتن ،خیلی دلم گرفت .اخ که اگه شیرین هم اینجا بود چه اکیپی میشدیم.
رو صندلی نشستم که امیر گفت:خانوم صداقت ،شما هم تشریف بیارید.
چه عجب آقا یادشون افتاد ما حضور داریم .
کیفم رو برداشتم و بعد از انها وارد اتاق شدم .مثل اینکه بیکار تر از مهندس رضایی کسی نبود با اینها همکاری کنه
رفتم طرف میز ی که دورش وایساده بودن و به کاغذ روی اون خیره شده بودن.
امیر گفت:این نقشه ها باید طی یک روز تموم بشه .مربوط به همون شرکتی که شکایت داشتن.دیروز تا شنبه ازشون وقت خواستم .
یه نگاه به کاغذ روی میز انداختم و گفتم :نقشه مربوط به چی هست؟
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#قسمت_سیونهم
تو این چیزا رو نمیفهمی
مانی - لطفا شما که فهمیدین به بنده بگین در حال حاضر علی کجاس
آهان فکر کنم از خونه اومده بیرون خورده به پست بچه های بد و رفته دنبال الواطی
اصلا از نظر دستور زبانیم که بخوای جملت غلطه
غلطه که غلطه اصلا به تو چه مربوطه که من جمله چه جوری میگم
حواست رو بده به رانندگیت
مانی - چشم هاپو خونسرد
همه ش تو کار این و اون دخالت میکنی
مانی - چشم دیگه دخالت نمیکنم فقط میشه ازت یه خواهش بکنم
بفرمایین
مانی - لطفا اول تکلیف علی رو معلوم کن که وسط خیابون واستاده بعد برو سراغ رکسانای بیچاره
خدا شاهده همینجا پیاده میشم آ
مانی - چشم غلط کردم هاپو گذشت هاپو ببخشش
خیابونا خلوت بود وتقریبا ۲۰ دقیقه بعد جلو خونه ترمه بودیم مانی زنگ خونشون رو زد که یه دقیقه بعد اومد بیرون و با مانی سلام و احوالپرسی کرد و مانی راه افتاد که یه خرده بعد ترمه گفت
میدونم مزاحمتون شدم اما خودم خیلی خوشحالم که شماها با مام هستین
مانی - این حرفا چیه مزاحمت یعنی چی
ترمه چرا مزاحمت دیگه این وقت شی همه گرفتن خوابیدن اون وقت شما باید مراقب من باشین
مانی اللبته درست میگین ما دوتا معمولا ساعت ۱۰ . ۱۰.۳۰ شب بعد از خوردن یه لیوان شیر برای
راحت و مسواک زدن دندون ها برای بهداشت دهان و دندان به همه شب بخیر میگیم و میریم تو تختخواب
مونو و تا صبح راحت میخوابیم حالا اشکال نداره که چند شب برنامه مون عوض بشه اما بشرطی
که فقط چند شب باشه که به سلامتی ما لطمه وارد نشه
یه مرتبه من زدم زیر خنده که برگشت یه نگاه به من کرد گفت
هاپو زهرمار هاپو خنده بی موقغ
جدا ساعت ده میگیرین میخوابین
مانی البته به استثنای شبیی که درس زیاد داشتیم
ترمه اصلا بهتون نمیاد هرکی شمارو ببینه فکر میکنه که.......
مانی بیخود فکر میکنه اصلا این فکرا از ریشه غلطه
من دوباره خندیدم که باز یه نگاه به من کرد و گفت
هاپو امشب زیاد مسرور
ترمه حتما داری دروغ میگی که هامون خان میخنده
مانی هارون خان گهگاهی سیمش اتصالی میکنه و کشکی میخنده
ترمه هارون مگه اسمشون هامون نیس
مانی چرا یعنی هامون مینوسن هارون میخونن
برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که ترمه گفت
هامون خان جدا شما شبا ساعت ۱۰ میخوابین
شبایی که میخوایم مثل امشب ساعت ۱۲ و ۱ از خونه یواشکی بیم بیرون
ترمه همینجور منو نگاه میکرد که گفتم
این جور شبا مانی هی میگه ا ..... چرا امشب انقدر خوابم گرفته
بعدشم هی خمیازه میکشه و ساعت ۱۰ هردو بلند میشیم میریم تو اتاقامون به هوای ما اون شب همه زودتر میرن میخوابن بعدش مانی دوتا متکا میذاره زیر پتو و ماهوت پاکنم میذاره رو بالش مثلا موهامونه بعدشم میاد سراغ من و همینکارم اونجا میکنه و دوتایی یواش از خونه میریم بیرون ماشینم اونشب نمیاره تو خونه دوتایی سوار میشیم و میرسم
ترمه شروع کرد به خندیدن که مانی گفت
به خدا تو اگه زن بگیری بیچاره میشی حالا ببین من کی گفتم
ترمه - دروغ میگه هامون خان مردی که راستگو باشه زنش همیشه عاشقش میمونه
مانی د بدیش همینه دیگه زن آدم باید همون سال اول عاشق آدم بمونه از سال دوم باید از شوهرش
متنفر بشه هرشب از خونه بیرونش کنه که شوهره بتونه یه نفسیم بکشه
ترمه اون وقت این زندگی میشه
مانی برای زن نمیدونم اما برای مرد آره مثلا اگه من با تو عروسی کنم
کاری میکنم که حداقل هفته ای یه شب منو از خونه بیرون کنی که منم بتونم به کارای عقب افتاده
برسم
تا مانی اینو گفت ترمه از پشت سر با گیفش کوبید تو سرش
من زدم زیر خنده که مانی زد رو ترمز و از ماشین پیاده شد و گفت
من با تو نمیام زنی که دست بزن داشته باشه آدم باهاش زندگیش نمیشه
ترمه به درک
تا اینو گفت مانی سرش و اورد تو ماشین و گفت:
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓