eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
با دیدن نوشته چنان چشمهاش گرد شد و به اون سمت اومد که گفتم الان یکی میزنه تو گوشم . تقریبا فریاد زد:اینها چیه ؟؟! نیما که هنوز همونجا وایساده بود سریع خودش رو به امیر رسوند .کمی به زمین و بعد به من نگاه کرد .یکدفه چنان زد زیر خنده که من ترسیدم (چته بابا توهم ،یه دفه رم میکنه) امیر خشمگین به نیما نگاه کرد .نیما هم که آنچنان میخندید دستش رو بالا برد و قبل این که امیر حرفی بهش بزنه رفت بیرون. امیر برگشت و به صورت من خیره شد و گفت:من رو دست انداختید؟ از بس عصبانی بود که داشتم کپ میکردم .آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه. -پس این بازیها چیه در آوردید ؟ -بازی نیست -خانوم صداقت ،شما اسم این رو چی میزارید ؟ -انجام وظیفه امیر کمی صداش رو بلند تر کرد و گفت:این وظیفه شماست که با مداد چشمتون روی زمین خط خطی کنید .کمی خودم رو جم و جور کردم خدایی ترسیده بودم .داشت گریم میگرفت . گفتم :خط خطی نکردم ..تازه من صبح به شما گفتم که اینجا نا مرتبه .من سعی کردم یه خودکار با یه کاغذ پیدا کنم ،اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم .اون خانومم هی پشت سر هم رقم ها رو میخوند .پشت سر اون خانوم هم هی تلفن میشد و احتیاج به نوشتن بود .من هم مجبور شدم رو زمین بنویسم .....حالا هم بجای این که من رو به خاطر کاری که کردم سرزنش کنید ،بهتره منشی خودتون رو تنبه کنید که اینطوری اینجا بهم ریخته و نا مرتب نباشه ...... بعد هم طوری که سعی میکردم پام رو نوشته ها نره ،از پشت میز کنار امدم و گفتم :حالا هم با اجازتون میرم برای نهار . کیفم رو برداشتم و به طرف در رفتم .فکر کنم امیر بدش نمیومد یه کتک درست حسابی من رو بزنه .این رو از مشتهای گره کردش فهمیدم. تا در و باز کردم نیما رو دیدم که به دیوار تکه داده بود و با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد. به طرف آسانسور رفتم و سوار شدم.از قیافه خودم تو آینه آسانسور خندم گرفت .یکی زدم تو سرم و گفتم :با این قیافه چه نطقی هم میکردم ... یه دستمال از تو جیبم در آوردم و توفی کردم و مشغول پاک کردن صورتم شدم. ساعتی بعد که به که به شرکت برگشتم کف زمین پاک شده بود و میز هم کمی جم و جور شده بو د یا بهتر بگم یه گوشه میز کوپه شده بود .یه خودکار و دفتر هم رو میز بود .یه لبخند اومد گوشه لبم . به سمت دستشویی رفتم .آستینم رو بالا زدم تا دست و صورتم رو بشورم که نگاهم افتاد به نوشته ها .خیلی آروم آستینم رو کشیدم پایین .بیخیال صورت شستن شدم .با صدای تلفن امدم بیرون . اینجام ولکنمون نیستن بعد از این که به تلفن پاسخ دادم.آستینم رو زدم بالا شروع کردم به انتقال اونها به دفتر مورد نظر . یکدفه در اتاق امیر باز شد .زودی آستینم رو کشیدم پایین.امیر بدون اینکه به من نگاه کنه رفت طرف اتاق مشترک مهندسین. (حالا چه قیافه ای هم گرفته واسه من ) دوباره آستینم رو بالا دادم تا بقیه نوشته ها رو بنویسم اما چون سریع آستینم رو داده بودم بالا نصفش پاک شده بود .از حرص خودکار و پرت کردم رو میز و به صندلیم تکیه دادم. نیما هم از اتاقش اومد بیرون و به احترام سری تکون داد .من هم همینطور (.این پسر چه با ادبه ...بر عکس اون رفیق بی تربیت از خود راضیش ) نیما هم رفت تو همون اتاق مهندسین.هی ی ی ی ،من هم الان باید انجا باشم ،نه اینجا پشت این میز چشمم افتاد به یه دفتر تلفن .برش داشتم و دنبال شماره تلفن شرکت معراج گشتم وای ،این سرحدی چقدر بد خطه.....خودمونیم ها من اصلا چشم دیدن این سرحدی رو نداشتم ... با هزار بالا و پایین کردن دفتر شماره رو پیدا کردم و بلاخره یه جوری تونستم اون ارقام رو از اون شرکت بگیرم و تو دفتر بنویسم . انقدر دلم میخواست میرفتم تو کامپیوتر و بازی میکردم اما از خشم اژدها میترسیدم ....این تلفن هام زنگ نمیزدن زنگ نمیزدن ،یهو همشون با هم به صدا در میومدن .خلاصه تا آخر وقت یه جوری سر کردم .برای روز دوم وقتی جلو در شرکت رسیدم برای اولین بار آرزو کردم سرحدی پشت میزش نشسته باشه .ولی زهی خیال باطل . این شیرین این دوروز هم نیومد .میگفت مریض و حال خوشی نداره.از اول هم من همش دنبال خودم میکشوندمش وگرنه اون اصلا اهل دانشگاه نبود .... به جون خودم فردا من دیگه نیستم .اصلا قرار هم هست نباشم .ناسلامتی قرار ۴ روز در هفته اینجا باشم .اون هم برای پایان کار نه منشی این آقای بد اخلاق .خدایی این ۲ روز که منشی بودم بد جور رفته رو اعصابم.جواب سلامم هم به زور میده .حالا خوبه همه کارام و دقیق انجام میدم .میز هم که تمیز کردم . همونطور داشتم غر میزدم که امیر و نیما از اتاق با هم اومدن بیرون ... ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🚩 -مانی خجالت بکش! مانی-دیگه برای چی خجالت بکشم؟!واسه یه لقمه غذا؟! عمه م –چه زحمتی عزیزم!بخدا خوشحال می شم!وقتی شما اینجایین،این خونه انگار توش بهاره! ((بعد برگشت سمت رکسانا و گفت)) -رکسانا جون پاشو عزیزم یه فکری واسه ناهار کن! -نه زحمت نکشین!منکه باید حتما برم! مانی-راست میگه رکسانا خانم!هامون جز خونه خودش هیچ جا غذا نمی خوره!پاشو هامون جون زودتر برو که ماهاهم به کارمون برسیم! -توام باید با من بیای! مانی-به اون خداوندی خدا قسم اگه من از اینجا تکون بخورم!آن آن!عمه جون یه پیزامه نداری تو خونه؟ -خجالت بکش مانی!اصلا یه دیقه بیا کارت دارم! ((دستش رو گرفتم و بردمش تو هال و بهش گفتم)) -خوب نیس هنوز بهم نرسیده ناهار بمونیم اینجا! مانی-چرا خوب نیست؟ -خوب خوب نیس دیگه!سعنی باید اونا ازمون دعوت کنن!یا حداقل حسابی اصرارمون کنن!اینجوری زشته! مانی-ناهار خونه عمه موندن که دعوت قبلی نمی خواد! -حالا دعوت قبلی نه!حداقل چهار تا تعارف که باید بکنن! مانی-من بی تعارفم!اگه تو ناراحتی برو! -یه دیقه بیا این طرف تر کارت دارم! ((دستش رو گرفتم و بردم وسط هال و گفتم)) -میخوام یه چیزی بهت بگم. مانی-جونم،بگو! -میگم اگه تو تنها اینجای بمونی درست نیست! مانی-چرا درست نیست؟ ((به دور و ورم نگاه کردم و گفتم)) -بیا این طرفتر کارت دارم! ((یه خورده رفتیم اون ور تر)) مانی-جونم بگو! -میگم این رکسانا خانم یه قهوه آورد، منم خوردم! مانی-یواشکی خوردی؟ -یعنی چی؟ مانی- یعنی راضی نبودن بخوری تو بخوری و خوردی؟ -آروم صحبت کن! ((دوباره آروم گفت)) -یعنی چیز خورد کردن؟ -نه!میگم این رکسانا خانم رنگ موهاش طبیعیه! ((آروم گفت)) -منو کفن کردی راست میگی؟! -آره به جون تو!تازه عمه میگفت دانشگاه سراسریم،با رتبه عالی قبول شده! مانی-بگو به مرگ تو! -میگم به جون تو! مانی-خوب دیگه چی؟! -بیا یه خورده اینور ترتر،صدامونو کسی نسنوه! ((دوباره یه خورده رفتیم اون ورتر،ته هال که گفتم)) -تازه باباشم ایرانی نیست! مانی-ترو پنج تن راست میگی؟! -آره به خدا!گویا باباش فرانسویه! مانی-جاسوسی میکنه باباش اینجا؟! -نه! مانی-جز وامل ضد انقلابه؟! -نه بابا! مانی-نیروی اپوزیسیون خارج از کشور ارتباط داره؟! -این حرفها یعنی چی؟! مانی-یعنی میگم دنبالشن؟! -نه!! مانی-پس مرتیکه چرا منو آوردی دم مستراح این حرفها رو بهم میزنی؟! -ا......!یواش حرف بزن! ((آروم گفت)) -آخه دیگه داریم میریم تو توالت! -خب کسی دیگه صدامونو نمی شنوه! مانی-چیزی اینجا کشف کردی؟! نه-حواست کجاست؟! مانی-بجون تو اصلا حالیم نمیشه چه خبره اینجا! -میگم خوب نیست تو تنها اینجا بمونی! مانی-یعنی میگی برام خطری چیزی داره؟ -نه بابا! مانی-پس چی؟! -آروم تر حرف بزن! مانی-دیگه صدا خودمونم نمیشنویم! -میگم یعنی اگه قراره ناهار اینجا بمونم،جفتمون بمونیم بهتره ها! مانی-یعنی مو قع خطر از همدیگه دفاع کنیم؟! -دفاع یعنی چی؟!همینکه پیش هم هستیم و به همدیگه دلداری میدیم! مانی-دارم کم کم میترسم آ!یعنی ممکنه شکنجه ای چیزی در کار باشه؟! -ا...!یواش! مانی-بابا دیگه صدام داره از ته چاه در می آد! -خب! مانی- میگم بیا از همین جا یواشکی بزنیم در ریم!دیگه م سراغ ترمه نمیریم!اصلا گور پدرش م کرده! -چرا؟! مانی-خب اینطوری که تو میگی انگار داره کار بیخ پیدا میکنه! -چه کاری؟ مانی-چی؟! -می گم چه کاری؟ مانی-بلندتر بگو!صدات دیگه اصلا نمی آد! ((یه خورده بلندتر گفتم)) -میگم چه کاری؟ مانی-همین که اودیم تو این خونه دیگه! -مگه چی شده؟ مانی-من که خبر ندارم!تو میگی ناهار اینجا نمونیم! -من کی گفتم ناهار نمونیم؟! مانی-تو مگه نگفتی اینجا خطرناکه؟! -نگفتم خطر ناکه!گفتم تنهایی بمونی خوب نیست! مانی-خوب من چی کار کنم؟!حال که صحبت کردم و گفتم ناهار می مونم!نمی شه الان بگم ناهار نمی مونم!عجب غلطی کردم!لال شه این زبونم!خدا ذلیل کنه این رکسانا رو که اصلا اومد دنبال ما! -ا...!به رکسانا چیکار داری؟! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓