داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_سی_یک یه لبخند از رو رضایت زد که دیگه مطمئن شدم اونم دوسم داره
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_دو
تابستان به نیمهی خود رسیده بود، مراسم خواستگاری فرزاد از سوین بخوبی انجام شد و آنها رسماً نامزد شدند، روزهای شیده در سردر گمی و افکار پریشان میگذشت در میان آن همه هیاهویی که در ذهنش بود یک خیال بدجور فکرش را مشغول کرده بود، به یاد امیر افتاده بود، کسی که همیشه آرزوی بودن با شیده را داشت، به این فکر افتاده بودکه از او کمک بگیرد، برایش سخت بود اما احساس لجبازی کودکانهای که تمام وجودش را گرفته بود این سختی را به،
چشمش آسان میکرد. قصد داشت به ظاهر با امیر دوست شود تا فرزاد ببیند که او هم بزرگ شده است!!!! تصمیمش جدی بود و میخواست در مقابل فرزاد و سوین کسی را داشته باشد که نشان دهد عاشق اوست، حس، میکرد وجودنادیده گرفته شدهاش را باید به فرزاد ثابت کند، باید به فرزاد نشان میداد که آویزان و بی صاحب نیست اوهم برای خودش کسی را دارد، البته تمامی اینها افکار غلط و نادرست شیده بود که در ذهنش رفت و آمد میکرد و میخواست عملیاش کند. با امیر تماس گرفت و قرار گذاشت که غروب همدیگر را در کافی شاپ نزدیک دانشگاه ببینند.
(امیر)
از صبح که شیده بهم تلفن کرده ده بار کل پیرهنامو جلو آینه امتحان کردم، نمیدونم کدومشو بپوشم که خوشگلترشم، یجوری استرس گرفتم انگار دفعه اوله میخوام شیده رو ببینم،2 ماهه ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده. تو این مدت خیلی فکر کردم دیدم من که آدم فراموش کردنش نیستم پس بهتره قضیه رو برا خودم حل کنم، باخودم کنار اومدم گفتم گیرم یکیام میخواسته اما اون یکی که دیگه حالا نیست، دلیل نبودنشم هرچی باشه مهم نیست چون از نظر من یک دلیل بیشتر نداشت اونم بی لیاقتیه اون طرفه که تونسته از شیده بگذره البته بایدم میگذشت چون شیده از اولشم مال من بوده و هست، خداییش کسری هم تو این مدت خیلی هوامو داشت با همه مسخره بازیاش بعضی وقتا یه حرفایی میزد که واقعاً جای فکر داشت.
پیرهنامو همونجوری شلخته رو تخت ول کردم رفتم پایین ببینم مامانم در چه حاله؟ روبروی تلویزیون نشسته بود و کانال عوض میکرد رفتم کنارش نشستموگفتم: دنبال چی میگردی انقد بالا پایین میکنی مامان خانوم؟؟
مامان: اون دکتره هست روانشناسه یکشنبهها برنامه داره، نمیدونم کدوم شبکه بود.
من: جون دلم به این مامان، شما برنامههای روانشناسی نگاه میکنی؟؟
مامان: اذیتم نکن، برنامش قشنگه خیلی خوب حرف میزنه
من: حرفو که همه میزنن باید دید چطوری عمل میکنه
مامان: وا چه ربطی داره تو یه ساعت برنامه میخواد به چی عمل کنه؟؟ باید بشینه حرف بزنه دیگه
من: باشه قربونت برم شما بشین ببین فیضشو ببر، چه خبر از سارا؟؟
مامان: اونم خوبه صبح باهاش حرف زدم
من: کاش میگفتی شب بیان اینجا
مامان: اتفاقاً گفتم، میان،
من: کار خوبی کردی، راستی چیشد؟
مامان: چی؟؟
من: نی نیشون، معلوم شد چه موجودیه؟؟
مامان: خدا خفت نکنه موجود چیه دیگه؟؟ چرا مامان جان رفتن سونوگرافی مثل اینکه پسره
من: ای بابا شانس مارو ببینا
مامان: وا تو امروز چته؟؟
من: بابا خب من دخمل دوس دارم، موهاشوخرگوشی ببندی، براش لاک قرمز بزنی، از این دامن کوتا خوشگلا پاش کنی، ای جونم
مامان: ولی سارا خودش پسر دوس داره
من: بس که بی سلیقس،
مامان: بچه بچس مامان جان چه فرقی میکنه؟؟ الان تو و سارابرا من چه فرقی دارین؟
من: نمیدونم خودت اعتراف کن ببینم چه فرقی داریم؟
مامان: والا بخدا هیچی
من: مادر من بی انصافی دیگه، من با اون سارا هیچ فرقی ندارم؟ بابا خوب یه نگاه به من بنداز، من خوشگلترم خوشتیپترم گوگولی ترم،،
مامان: بسه پدر صلواتی
خندیدمو گفتم: چشم
مامان: امیر جان
من: جانم
مامان: قلبت چظوره؟
چند روزه میفهمم درد داری ولی بخاطر بابات چیزی نمیگم میدونی که چقد سریع هول میکنه
نزدیکتر رفتمو دستمو دور شونش انداختم لپشو بوسیدموگفتم: من خوبم خوبتر از همیشه
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸