🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺
*رمان فوق العاده*
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_هشت
#شهدا_راه_نجات
رسیدم خونه
مامان :زهرا بدو حاضر شو
الان محمد و خانوادش میان
-عروس خانم کجاست ؟
فاطمه :من اینجام
من رفتم تو اتاقم
درحال حاضر شدن بودم
محدثه فنقلی :آجی بیا اومدن
وارد پذیرایی شدم با همه سلام علیکم کردم
پدرمحمد (حاج حسین) خطاب به پدرم : حاج احمد اگه شما اجازه بدید اومدیم برای هفته بعد عروسمون ببریم خونه خودمون
محمد جان دو هفته دیگه اعزام داره
خداشاکریم عروسمون خودش رضایت داده محمدآقا برن
فاطمه :پدرمن عروسی نمیخام
حاج حسین :چرا دخترم
فاطمه: محمدجان که از سوریه برگشتن میریم کربلا
محمد:فاطمه جان اگه برنگشتم چی؟
خانم اجازه بده یه جشن بگیریم
حاج حسین : ۵۰-۶۰ نفر دعوت میکنیم رستوران
فاطمه جان هم لباس عروس میپوشن
فاطمه :لباس سفید کافیه
بعد قرار شد بچه ها همون شب برن مشهد حداقل
اون یک هفته ما همش درگیر چیدمان خونه فاطمه بودیم
منو محدثه هم رفتیم یه دست
کت شلوار ست توی دو سایز خریدیم
دوشنبه خیلی سریع رسید فاطمه یه لباس پوشیده سفید خرید
رستوران نور رزرو کردیم
سه شنبه شام رستوران بودیم
مولودی خوان از حضرت زینب مولودی میخوند
فاطمه و محمد بعداز شام رفتن مزار شهدا
من تمام طول مراسم بغض بودم
خواهر کوچولوم رفت خونه خودش
بعداز مزار اومدن خونه ما
فاطمه اول رفت تو بغل بابا و مامان بعد منو محدثه
بابا: دختر بابا منبع آرامش مردت باش
مامان:فاطمه من خوش اومدی
فاطمه گرفتم بغلم گفتم:بهت افتخار میکنم
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_سی_هفت از امیر براتون بگم از اون روز تو کافی شاپ به بعد ندیدمش ام
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_هشت
حرفشو خیلی جدی و با عصبانیت گفت، منم که نخواستم میدون بهش داده باشم گفتم: خب پس توام چیزی نگو
با اکراه گفت: باشه
یکم که سکوتمون طولانی شد کمی به سمتش چرخیدم و گفتم: چطوره جمعه صبح بریم کوه؟
امیر: کوووووه؟؟؟ نع
من: چرا؟؟
امیر: آخه چیزه
من: چی:
امیر یه لبخند زد و گفت: هیچی شوخی کردم هر طور تو بخوای، میریم کوه
من: خب این از جاش، فقط مونده اینکه جلو اونا چجوری رفتار کنیم؟
امیر: منکه لازم نیست رفتار خاصی داشته باشم خودم باشم کافیه، فقط شما یه لطفی کن جلو اونایکم منو تحویل بگیر، البته مدیونی اگه فکر کنی عقده ایی شدما نه فقط میخوام نقشت درست پیش بره همین
بعدم خندید و منم با یه لبخند رومو ازش برگردوندم
امیر: شیده؟
من: بله
امیر: از الانم دیگه به من نگو اصلانی بزار عادت کنی بگی امیرکه جلو اونا سوتی ندی، اصلاً یکاری کن
من: چی؟؟
امیر: به من بگو عشقم انقد بگو تا ملکه ذهنت بشه
بهش اخم کردم، کشید بغل خیابونو پارک کرد، کامل به سمت من چرخید یه دستش رو فرمون بود یه دستش رو پشتی صندلی من بعدم با یه لبخند گفت: چیه سختته؟؟
من: آره خیلی
اینو که گفتم لبخندش محو شد، یجوری نگاهم میکرد که یه لحظه دلم براش سوخت، خیلی نامردی بود که اون این همه میخواست با من راه بیاد ولی من نمیتونستم با یه کلمه حتی به دروغ یکم خوشحالش کنم، قیافمو مظلومانه کردمو خیلی مهربون بهش گفتم: آخه زشته، من تورو اینجوری صدا کنم اونا فک میکنن من چقد بی حیام
امیر: بخاطر این نمیخوای بگی یا سختته حتی الکی به من بگی عشقم؟
من: بخاطر زشت بودنشه که نمیگم
دستشو از رو صندلی برداشتوبه،روبروش نگاه کرد و گفت: باشه اگه بخاطر آینه نگو منم دلم نمیخواد راجبه تو فکر بد بکنن، اما؟
من: اما چی؟
امیر: من که مث تو حجب و حیا ندارم هروقت دلم بخواد میگم عشقم به کسیام ربطی نداره
خوب میدونستم منظورش فرزاده، چیزی نگفتم،دوباره راه افتاد، بعد از چند ثانیه سکوت، با یه لحن جدی گفت: شیده اونجا حواست به یه چیزی باشه
من: ای بابا دیگه چی؟
امیر: اینکه من غیرت دارم بخوای با اون بگی بخندی زیادی شوخی کنی مجبوریم 4 تایی بریم 3 تایی برگردیم با یه جسد
من: بعد اونوقت اون جسده کیه؟
امیر: یا منم یا اون، بالاخره تو بخوای باش زیادی بخندی من که چغندر نیستم اونجا یا میزنم خودمو له میکنم یا اونو
من: یا شایدم منو، بگو تعارف نکن
امیر: ای جونم نه بابا کی دلش بیاد آخه
خیلی از این همه غیرتی شدن امیرخندم گرفته بود، گفتم: امیر؟
امیر: جانم؟
من: زیادی داری جدی میگیری
امیر: تو هیچوقت برا من شوخی نبودی
من: بهرحال این اداهارو بزار کنار
امیر: ادا نیست من رو تو تعصب دارم خیلی وقته
هم نگاهش جدی و مردونه شده بود هم لحنش میدونستم دروغ نمیگه منم دیگه ادامه ندادم
من: خب دیگه منوبرسون
امیر: نمیشه یکم دوردور کنیم؟؟ فعلاً که زوده
من: دور دوره چی من به بابام گفتم سریع میام
امیر: یعنی قده یه آبمیوه خوردنم وقت نداری؟
من: نه باید برم،
امیر: مظلوم گیر آوردی هی ضدحال میزنی دیگه باشه میرسونمت
من: مرسی، منو که رسوندی بعدش با خیال راحت برو آبمیوتو بخور
امیر: بی تو کوفت بخورم بهتره بیشتر بهم میچسبه
از حرفش خندم گرفت من که خندیدم اونم اخماشو باز کرد وخندید. منو رسوند و قرار شد جمعه صبح بیاد دنبالم. منم قبل از اینکه برم تو خونه به فرزاد زنگ زدمو جریان جمعه رو بهش گفتم.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼