eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد بطرف پسر نگاه کردم و گفتم :باز هم ازتون معذرت میخوام اینقدر که پرو بود حد نداشت .دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:عیب نداره عزیزم ،بریم ...آقا بفرما .ممنون از حمایتتون . امیر محکم زد زیر دستش و گفت:دستت رو بنداز عوضی . بعد هم یه دفه یقه اش رو چسبید .من که داشتم از ترس غش میکردم .هردوشون با هم گلاویز شده بودن و داد و بیداد میکردن . صدای فریاد شیوا رو شنیدم .بطرف صدا برگشتم .دیدم نیما و بهمن همراه شایان و علی به سمت ما میدوند . من هم بدو بدو به طرف شیوا و راحیل رفتم .یه چند باری هم نزدیک بود بد جور زمین بخورم .شیوا دستم و گرفت وگفت:حالت خوبه ؟ راحیل گفت:رنگش خیلی بد جور پریده ؟ روی برفها نشستم .شیوا زیر بازوم رو گرفت و گفت:بریم داخل کافه تریا برات آب قند بگیرم . گفتم:حالم خوبه ولی تمام وجودم میلرزید . -آره، از رنگ و روت معلومه چقدر راست میگی . راحیل هم اون یکی بازوم رو گرفت و کمک کرد تا از پله ها بالا برم. هنوز سر و صدا زیاد بود .پشت سرم رو نگاه کردم .چند نفری جمع شده بودن وجلوی دید رو گرفته بودن . وقتی آب قند رو خوردم کمی حالم جا اومد.شیوا پرسید :جریان چی بود ؟ همه اتفاقات رو تعریف کردم .راحیل سرش رو تکون داد و گفت:تو هم از شانست گیر چه آدمی افتادی! گفتم:از همه بدتر که با هم دست به یقه شدن . رو به شیوا گفتم :نمیدونم از کجا سر و کله پسر خالت پیدا شد . شیوا گفت:من دیدم امیر یه دفه مثل برق از اینجا پرید بیرون و به طرف شما اومد ...نگو از پنجره شما رو دیده بوده . دوباره هر سه به بیرون نگاه کردیم .خدا رو شکر قضیه فیصله پیدا کرده بود .چون همه پراکنده شده بودن .از اون پسره خر هم ،خبری نبود .امیر هم مدا م دست تو موهاش میکشد و معلوم بود بقیه اون رو به آرامش دعوت میکنن. راحیل گفت:من برم بهشون بگم ما اینجاییم . چند لحظه بعد همه داخل شدن .جرات نداشتم به امیر نگاه کنم .حتی از بقیه هم خجالت میکشیدم .همه به سمت میز ما اومدن و همونجا وایسادن . فقط امیر چند میز اونطرف تر کنار پنجره نشست . علی برای اینکه جو عوض بشه گفت: بابا،یه آب قند هم به این امیر بدید پس نیوفته . همه خندیدن ،جز من و امیر . زیر چشمی حواسم بهش بود .یه سیگار روشن کرد ویه پوک محکم بهش زد.سرم رو پایین انداختم و گفتم :ببخشید ،من با عث شدم ،امروز خراب بشه . نیما گفت:نه اتفاقا ،به نظر من که یه خاطره شد بچه خر میکرد ... شیوا : راست میگه ،یه خاطره به یاد موندنی شد از توچال علی: البته اگه ما یه کم دیر تر رسیده بودیم یه خاطره میشد از بادمجون چینی شیوا :بادمجون ؟! -آره دیگه ،اگه ما سر نرسیده بودیم ،بادمجون بود که تو صورت امیر و اون پسره کاشته میشد . همه زدن زیر خنده اه ه ه ه ...این هم وقت آورده واسه شوخی امیر خیلی جدی گفت:میشه بس کنی علی علی خودش رو مثل بچه ها جمع کرد و گفت:مامان من از این عمو بد اخلاقه میترسم . بعد هم گفت:من میرم بیرون تا کتک نخوردم شایان و بهمن هم خنده کنان با هاش بیرون رفتن . راحیل گفت: حالت بهتر شد -آره شیوا : بریم مستانه ؟ بلند شدم و گفتم:بریم نیما رو به امیر گفت:بریم امیر -شما برید من خودم رو به شما میرسونم نیما دست شیوا رو گرفت و با شیوا بیرون رفتن .راحیل هم راه افتاد اما همین که دید من تکون نمیخورم گفت: چی شد؟ ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌