🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شصتویک
لینک قسمت شصت
https://eitaa.com/Dastanvpand/10720
رنگ کیانا پرید و با ترس و نگرانی بهم خیره شد
اینا چرا اینقده مشکوک میزدن
با شک پرسیدم
-چیزی شده؟
-نه…نه …چیزی نیس
بعدم سریع رفت بالا تو اتاقش
ساعت ۱۲ بود که اماده پایین نسسته بودم و داشتم لباس تن آرش میکردم
یه سرهمی سورمه ای تنش کردم پتوشم دورش پیچیدم و بغلم گرفتمش
خودمم یه مانتو تا روی زانو مشکی با شلوار مشکی تنگ وشال بنفش و کفش عروسکی بنفش پوشیدم موهامم بالای سرم ساده جمع کردم
حوصله ارایش نداشتم واسه همین یه رژلب زدم فقط
با صدای زنگ من و کیانا از لادن و کیوان خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
منصور داشت میومد تو خونه
با تعجب بهش گفتم
-مگه شما نمیاین؟
-نه شما برین
لبخندی زدو رفت تو
کیانا سوار شده بود
با لبخند سوار شدم و سلام دادم
جوابمو شنیدم ولی قیافه همشون خیلی ناراحت بود
-میشه بپرسم شماها چتونه؟چرا اینقده ناراحتین
کامران از تو ایه نگام کردو چیزی نگفت
-ای بابا چرا حرف نمیزنین اصلا داریم کجا میریم؟
کاوه برگشت طرفم و گفت
-اروم باش بهار جان میریم خودت میفهمی
دیگه داشتم میترسدم
با دیدن مسیری که کامران داشت میرفت با تعجب و بهت برگشتم طرفش و گفتم
-کامران؟
-اروم باش بهار
-چرا داریم میریم اونجا؟
-بهار مگه نمیخوای بفهمی پس هیچی نگو اوکی؟
فقط با بهت نگاش کردم
به کیانا نگاه کردم که سریع صورتش و طرف پنجره کرد
واویلا اینا هیچکدوم حالشون خوب نبود
-پیاده شین
با صدای کامران که داشت از ماشین پیاده میشد به خودم اومدو و با ترس پیاده شدم
تو ماشین نشسه بودم و گیج بهشون نگاه میکردم
کامران در سمت من و باز کرد و آرش و از بغلم گرفت
-پیاده شو دیگه
اهسته گفتم
-چرا اومدیم اینجا
-پیاده شو خودت میفهمی
از ماشین پیاده شدم
تند تند رفتم سمت در خونه و دستم و رو زنگ گذاشتم
با صدای کیه گفتن بهرام اشک تو چشام جمع شد
-اومدم
وقتی در و باز کرد مات و مبهوت به همدیگه نگاه میکردیم
هیچکدوم باورمون نمیشد که الان جلوی همدیگه واستاده باشیم
من زودتر به خودم اومدم
-داداشی
بهرام که با صدای من به خودش اومده بود
محکم بغلم کرد و گفت
-جون داداشی!!!عمر داداشی..کجا رفتی دختر نگفتی ما بدون تو چیکار کنیم؟
چند دقیقه ای تو بغل هم گریه میکردیم
با صدای بابا که داشت میگفت کیه بهرام
از اغوش بهرام جداش دم
بهرام از جلو در کنار رفت و بابا تونست من و ببینه
با دیدن من تندتند اومد طرفم
-بهارممم
-بابا
دویدم تو خونه و خودم و پرت کردم تو بغل بابا
-عزیز دلم کجا بودی تو؟نمیگه این پیرمرد بدون دردونش چیکار کنه؟نمیگی این مرد باید جواب زنش و چی بده؟
تو بغل بابام چند دقیقه ای بودم اصلا حواسم به کامرانشون نبود
وقتی برگشتم طرفشون دیدم انام اومدن تو و پشت سرمن واستادن
بهرام خیلی خشن زل زده بود به کامران و آرش
رفتم طرف کامران و آرش و ازش گرفتم
اونام مشغول احوالپرسی با بابا شدن
بهرام اومد طرفم و گفت
-اینا کین؟
برگشتم طرفش
-کیانا و کاوه خواهر و برادر کامران
-واسه چی اومدن اینجا؟
-کامران قراره واسم توضیح بده چرا اینقدر از خانواده من بدش میاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#رکسانا
#قسمت_شصتویک
مانی-بابا صلوات بفرستین و برین سر همون حساب هندسه!شمام رکسانا خانم شصت تیر مصت تیر رو بذار کنار که ما دو نفریم!تازه عمه مونم هس!حالا حرف حسابت چیه؟!
برگشتم یه چپ چپ دیگه به مانی نگاه کردم که گفت:بذار فکر کنه دستمون خالیه!تازه شم ما یه شاه عباس داریم که سبیلش چهار تاری استالینه!چی فکر کردی؟!
رکسانا دوباره خندید و گفت:فکر نکنم پولدار بودن آنچنان که همه فکر میکنن لذتی داشته باشه!
مانی-پس شما خبر نداری!این روز روز با پول میشه همه چی خرید!کفش لباس ماشین خونه زندگی آدم!
رکسانا یه نگاهی به من کرد و گفت:راست میگه؟یعنی همه آدما رو هم میشه خرید؟
سرمو تکون دادم و گفتم:متاسفانه راست میگه!
سرشو انداخت پایین که گفتم:شاید من اشتباه میکنم اما تاحالا نشنیدم و ندیدم که مسیحی آ تو این خطا باشن!اونم دختراشون!
رکسانا-هر ایرانی میتونه و اجازه داره که بفهمه!بفهمه و بدونه دور و ورش چه خبره!
-من نمیخواستم با شما وارد بحث سیاسی یا چیزی شبیه این بشم!
رکسانا-زندگی یه سیاسته!
-اگه قرار باشه که با سیاست زندگی کنیم و حرف بزنیم و عاشق بشیم دیگه امیدی به زنده بودن نیس!اما شما اشتباه میکنین!
اینو گفتم و از جام بلند شدم و به مانی م اشاره کردم که بلند بشه و به رکسانا گفتم:از پذیراییتون ممنونم!
رکسانا-مگه نمیخواستین که در مورد من بیشتر بدونین؟
-چرا اما دیگه نمیخوام!
رکسانا-چرا؟!
مانی-شما همچین رفتین تو ذوقش که طفلک پشیمون شد!آدم وقتی میخواد با یه دختر خانم حرف بزنه که نباید آزمون ورودی ازش بگیرن!اومدیم اینجا عمه مونو ببینیم یا ازمون گزینش به عمل بیاد؟!چه دوره زمونه ای شده بخدا؟!واسه یه گز خشک و خالی باید امتحان ایده ئولوژی بدیم!همینه که دختر خانما بی شوهر موندن دیگه!کنکورش سخته همه پشتش میمونن!بیا بریم هامون جون!بیا بریم خودم میبرمت یه مدرسه غیر انتفاعی که آزمون مازمون نداره!همینکه اسکناس رو کنی و ثبت نامی!
راه افتادم طرف در اتاق که رکسانا زود گفت:حالا کجا؟!
-باید بریم!
رکسانا-الان عمه خانم میان!
-ازشون خداحافظی کنین!مزاحمشون نمیشیم!
انگار پشیمون شد و میخواست یه جوری حرفاشو رفع و رجوع کنه!اومد جلوتر و گفت:بازم میگم!نمیدونم چرا اون حرفارو زدم!
-مهم نیس!خداحافظ!
تا از در اتاق اومدم بیرون دیدم عمه م تو هال واستاده.
عمه-کجا عمه؟!
-کار داریم باید بریم!با اجازه تون!
سرمو انداختم پایین و در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون و از اونجا رفتم تو حیاط و در کوچه رو وا کردم و رفتم دم در واستادم تا مانی بیاد.یه خرده طول کشید تا اومد و گفت:چرا اینطوری کردی؟!
-بتو مربوط نیس!
مانی-هاپو بر آشفته؟!
-بیا بریم!
مانی-اِ...بذار بند کفشم رو ببندم میگیره زیر پام!
دولا شد که بند کفشش رو ببنده.منم یه سیگار در آوردم و روشن کردم و یه نگاه به مانی کردم دیدم که اصلا کفشش بند نداره!فهمیدم مخصوصا داره معطل میکنه!تا اومدم یه چیزی بهش بگم که یه مرتبه صدای رکسانا از تو آیفون اومد.
-هامون خان!
-اینجا هستم بفرمایین!
و یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:اگه خواستین میتونین بهم تلفن بزنین منتظرتون هستم!
-بیخودی منتظر نباشین!شب زودتر بخوابین صبح بهتر به درساتون میرسین!
مانی به نگاه بمن کرد و گفت:هاپو آموزش و پرورش!
یه نگاه بهش کرد و راه افتادم طرف ماشینم و سوار شدم و روشنش کردم و تا مانی اومد طرفم که حرکت کردم!از تو اینه نگاهش میکردم!دستاشو برام تکون میداد و یه چیزایی میگفت!بعدش رفت طرف ماشینش و سوار شد و حرکت کرد.
انداختم خیابون اصلی گیشا و رسیدیم جلو بازار نصر خیابون قیامت بود از دختر و پسر و بیشتر دختر.همه شیک و خوشگل و خوش تیپ!همینجوری که تو ترافیک مونده بودم یه مرتبه مانی از ماشینش پیاده شد و دوئید طرف من و تا رسید اشاره کرد که شیشه رو بدم پایین.میدونستم چیکار داره.شیشه رو دادم پایین که تند و تند گفت:بزن کنار پنچر شدم!
-غلط کردی!
مانی-میگم بزن کنار جوش آوردم!
-خودتی!
مانی-میگم بزن کنار دنده هام قاطی کرده!نمیتونم حرکت کم!
جلو واشد اومدم برم که اویزون شد به پنجره ماشین و گفت:ترو ارواح خاک مادرم فقط ده دقیقه صبر کن من از تو این بازار دو تا قیمت بگیرم و بیام!
-خجالت بکش مانی!پس تو کی سیر میشی؟!
مانی-صحبت سیری و گشنگی نیس!ببین اینجا چه خبره!پیرمرد 80 ساله رو ول بدی این تو یه ربع بد جوون نابالغ تحویل میگیری!
-بیا بریم دیر میشه!
مانی-به اون خدایی که میپرستم اگه من بیام!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓